انتخاب سردبیر برترین‌ها برترین‌های سینما و انیمه سینما

۱۰ پیچش داستانی برتر در سریال‌های ترسناک

پیچش داستانی یکی از ابزارهای قدیمی روایت است که برای ایجاد تغییر ناگهانی در خط کلی داستان به‌کار می‌رود. گاهی نشانه‌های وقوع آن مدت‌ها پیش از رخداد اصلی مشخص است، اما در مواقعی دیگر، مخاطب را کاملاً غافلگیر می‌کند. در هر صورت، هدف این تکنیک تغییر مسیر روایت و فراهم کردن بستری برای شکل‌گیری و توسعه خطوط داستانی تازه است. گاهی این تغییرات به بهترین شکل اجرا می‌شوند و گاهی هم چندان موفق عمل نمی‌کنند.

این مطلب حاوی اسپویل است

پیچش داستانی در ژانر ترسناک اهمیت دوچندانی پیدا می‌کند، چرا که عنصر غافلگیری می‌تواند نه‌تنها روند داستان بلکه تجربه احساسی مخاطب را نیز دگرگون کند. وقتی یک سریال ترسناک به‌درستی از این تکنیک استفاده می‌کند، مرز میان ترس، تعلیق و شوک به‌شکلی جذاب محو می‌شود و همین موضوع باعث می‌شود مخاطب تا پایان درگیر و مشتاق بماند.

با ما همراه باشید تا مروری کنیم بر ۱۰ سریال ترسناک که بیشترین و بهترین استفاده را از این ابزار روایی کرده‌اند.

۱۰. وایولت یک روح است | American Horror Story

وایولت هارمون پس از مرگش به یکی از ارواح خانه تبدیل می‌شود و همه حقایق گذشته را زیر سؤال می‌برد

وایولت هارمون پس از مرگش به یکی از ارواح خانه تبدیل می‌شود و همه حقایق گذشته را زیر سؤال می‌برد

هر فصل از سریال American Horror Story داستانی مستقل و متفاوت را دنبال می‌کند. برخلاف آنتولوژی‌های رایج که هر قسمت روایت جداگانه‌ای دارند، این سریال در طول چندین اپیزود یک خط داستانی منسجم را پیش می‌برد. فصل اول این مجموعه از نگاه بسیاری بهترین فصل آن است و دلیل اصلی این محبوبیت، پیچش بزرگ داستانی مربوط به شخصیت وایولت هارمون (با بازی Taissa Farmiga) است. وایولت به همراه خانواده‌اش به عمارتی در لس‌آنجلس نقل‌مکان می‌کند؛ عمارتی که ارواح مردگان هنوز در آن سرگردان هستند.

در قسمت ششم، وایولت تا آستانه مرگ پیش می‌رود و به نظر می‌رسد که توسط یکی از اعضای خانواده نجات پیدا کرده است. اما حقیقت بسیار تلخ‌تر است: او همان‌جا جان خود را از دست داده و به یکی از ارواح خانه تبدیل شده است، ارواحی که برای همیشه به آن ملک وابسته‌اند. این افشاگری ضربه روحی بزرگی برای مخاطب بود، چرا که وایولت شخصیتی بی‌گناه و دوست‌داشتنی بود و چنین سرنوشتی حق او نبود. افزون بر این، این پیچش داستانی باعث می‌شود بیننده نسبت به تمامی وقایع گذشته سریال دچار تردید و بازنگری شود.

نقد فصل دوم سریال Wednesday؛ بخش دوم | همه مرده‌اند؟

افشای روح بودن وایولت نمونه‌ای درخشان از استفاده موفق پیچش داستانی در ژانر وحشت است. این اتفاق نه‌تنها شوک احساسی شدیدی ایجاد می‌کند، بلکه لایه‌های تازه‌ای به روایت می‌افزاید و بیننده را وادار می‌سازد تا با نگاهی متفاوت به وقایع قبلی بازگردد. در واقع، این پیچش نشان می‌دهد که American Horror Story تنها به ترس لحظه‌ای بسنده نمی‌کند، بلکه با ایجاد پیوندی میان ترس و اندوه، تجربه‌ای عمیق‌تر و ماندگارتر برای مخاطب رقم می‌زند.

۹. چاک همان خداست | Supernatural

چاک شرلی در ظاهر یک پیامبر ساده است، اما در واقع خدا و دشمنی تقریبا شکست‌ناپذیر است

چاک شرلی در ظاهر یک پیامبر ساده است، اما در واقع خدا و دشمنی تقریبا شکست‌ناپذیر است

چاک شرلی (با بازی Rob Benedict) برای اولین بار در فصل چهارم سریال Supernatural ظاهر می‌شود. در ابتدا او همچون یکی از پیامبران عادی سریال به نظر می‌رسد؛ فردی که وظیفه دارد کلام خدا را به شخصیت‌های مختلف منتقل کند. ظاهر ساده و فروتن او بهترین پوشش برای هویت واقعی‌اش است. هرچند چاک در تمامی فصل‌ها یا قسمت‌ها حضور ندارد، اما در ادامه داستان مشخص می‌شود که او در واقع یکی از ضدقهرمانان اصلی سریال است و حتی چندین بار تلاش می‌کند برادران وینچستر را علیه یکدیگر قرار دهد.

راز بزرگ اما اینجاست: چاک همان خداست. بله، همان نیروی آغازین و خالق موجود در متون ادیان ابراهیمی. این کشف که یک شخصیت ظاهراً تصادفی در حقیقت قدرت مطلق آفرینش است، شوکی بزرگ به خط اصلی داستان وارد می‌کند. اگر خود خدا وارد ماجرا شده باشد، پس مأموریت برادران وینچستر در مبارزه با موجودات ماورایی بسیار عظیم‌تر و پیچیده‌تر از چیزی است که تصور می‌کردند. افزون بر این، حالا آن‌ها با دشمنی روبه‌رو هستند که شکست‌دادنش تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسد؛ زیرا واقعاً چه کسی می‌تواند خدا را شکست دهد؟

این پیچش داستانی با زیر سؤال بردن مفهوم خیر و شر، قدرت و ضعف، و حتی نقش اراده انسانی، لایه‌ای فلسفی به داستان می‌بخشد. در واقع، سریال با این افشاگری نشان می‌دهد که گاهی بزرگ‌ترین تهدید نه یک هیولا، بلکه خدایی است که تصمیم گرفته بازی را خودش هدایت کند.

۸. آلوده‌ها به نور روز مقاوم هستند | Kingdom

زامبی‌های کوردی‌پس نه تنها شب، بلکه با سرد شدن هوا در روز هم تهدیدی کشنده می‌شوند

زامبی‌های کوردی‌پس نه تنها شب، بلکه با سرد شدن هوا در روز هم تهدیدی کشنده می‌شوند

Kingdom در سرزمین «چوسان» روایت می‌شود؛ کشوری که روزگاری سراسر شبه‌جزیره کره را دربر می‌گرفت. این سریال کره‌ای ما را به اوایل قرن هفدهم، اندکی پس از جنگ ایمجین با ژاپنی‌ها می‌برد. در تلاش برای تصاحب تاج‌وتخت، خاندان هَووُن چو به‌طور ناخواسته فوجی از زامبی‌ها را آزاد می‌کنند؛ موجوداتی که رفتارشان کاملاً متفاوت با زامبی‌های رایج در تلویزیون است. ویژگی اصلی آن‌ها این است که با طلوع خورشید دوباره به جسد بی‌جان تبدیل می‌شوند و در بیشتر بخش‌های سریال تنها در شب خطرناک‌اند.

اما در اواخر فصل دوم، با فرارسیدن زمستان، همه‌چیز تغییر می‌کند. زمین یخ می‌زند، اما آلوده‌ها همچنان فعال باقی می‌مانند. پیش از این، شخصیت‌ها بخش زیادی از زمان خود را صرف تحقیق درباره ماهیت زامبی‌ها کرده بودند و به این نتیجه رسیده بودند که تا زمانی که خورشید بتابد، در امان هستند. اما این فرضیه به‌طور کامل فرو می‌ریزد: دلیل فعالیت زامبی‌ها نور نبود، بلکه گرما بود. آن‌ها تنها به‌خاطر سرمای شب زنده می‌شدند و حالا که زمستان فرا رسیده و دمای هوا همیشه پایین است، می‌توانند در روز هم آزادانه حرکت کنند. این پیچش تمام دانسته‌های قبلی مخاطب را نابود کرده و خطر را برای شخصیت‌های محبوب سریال چندین برابر می‌سازد.

تغییر منبع تهدید از «نور خورشید» به «حرارت» نه‌تنها غافلگیری بزرگی ایجاد می‌کند، بلکه پیام عمیق‌تری نیز دارد: ترس واقعی همیشه از جایی می‌آید که انتظارش را نداریم. همین جسارت در بازنویسی قواعد باعث شده Kingdom در میان آثار زامبی‌محور جایگاهی ویژه پیدا کند و تجربه‌ای تازه و نفس‌گیر برای مخاطب بسازد.

۷. اوه ایل-نام خالق بازی مرکب است | Squid Game

اوه ایل-نام، پیرمردی به ظاهر ضعیف، خالق بازی مرگبار ثروتمندان است

اوه ایل-نام، پیرمردی به ظاهر ضعیف، خالق بازی مرگبار ثروتمندان است

Squid Game یکی دیگر از سریال‌های کره‌ای است که در آینده‌ای نزدیک جریان دارد. در این داستان، شرکت‌کنندگان به یک بازی نمایشی کشانده می‌شوند؛ بازی‌ای که وعده ثروت کلان در صورت پیروزی می‌دهد. اما خیلی زود مشخص می‌شود که آن‌ها در تله‌ای مرگبار گرفتار شده‌اند و باید در بازی‌های کودکانه‌ای رقابت کنند که نتیجه شکست در آن‌ها چیزی جز مرگ نیست. در میان این افراد، اوه ایل-نام (با بازی O Yeong-su) حضور دارد؛ پیرمردی مبتلا به تومور مغزی که با سرنوشت خود کنار آمده است. او به جای آن‌که به‌تدریج از بیماری جان بسپارد، مرگی سریع در بازی را ترجیح می‌دهد.

در یکی از مراحل پایانی، ایل-نام خود را فدا می‌کند تا سایر بازیکنان بتوانند ادامه دهند. مرگ او هرگز به‌طور مستقیم روی صفحه نشان داده نمی‌شود، اما نشانه‌ها حکایت از پایان او دارند. با این حال، در پایان سریال مشخص می‌شود که ایل-نام زنده است، هرچند در بستر مرگ به‌سر می‌برد. اینجاست که راز بزرگ فاش می‌شود: او نه یک قربانی، بلکه خالق اصلی بازی مرکب است. او این بازی را به‌عنوان سرگرمی‌ای برای ثروتمندان طراحی کرده بود؛ سرگرمی‌ای که در آن فقرا برای زنده‌ماندن مجبور به رقابتی مرگبار شوند. این پیچش داستانی جهان تلویزیون را تکان داد. کمتر کسی چنین پایانی را پیش‌بینی می‌کرد، چرا که سریال تمام تلاشش را کرده بود تا مخاطب را در مسیر دیگری هدایت کند. بسیاری معتقدند این یکی از بهترین پیچش‌های تاریخ تلویزیون است.

سریال بازی مرکب (Squid Game) را اینجا تماشا کنید

تضاد میان «پیرمرد درمانده» و «خالق بازی مرگبار» نشان می‌دهد که پشت چهره‌های بی‌گناه نیز می‌تواند بزرگ‌ترین ظلم‌ها پنهان باشد. درست همین تلنگر اجتماعی است که این پیچش را از یک غافلگیری ساده فراتر می‌برد و آن را به یک لحظه به‌یادماندنی در تاریخ تلویزیون بدل می‌سازد.

۶. دفترچه کانامیت‌ها یک کتاب آشپزی است | The Twilight Zone

دفترچه کانامیت‌ها در حقیقت یک کتاب آشپزی برای خوردن انسان‌هاست

دفترچه کانامیت‌ها در حقیقت یک کتاب آشپزی برای خوردن انسان‌هاست

The Twilight Zone یک سریال آنتولوژی کلاسیک است که به‌خاطر پیچش‌های داستانی‌اش مشهور شد؛ تقریباً هر قسمت از این مجموعه دست‌کم یک غافلگیری بزرگ برای مخاطب به همراه دارد. کیفیت این پیچش‌ها بسته به اپیزودها متفاوت است، اما یکی از بهترین و ماندگارترین نمونه‌ها در قسمت سوم فصل سوم با عنوان «برای خدمت به انسان» (To Serve Man) رقم می‌خورد. در این اپیزود، موجودات فضایی‌ای به نام کانامیت‌ها به زمین می‌آیند؛ نژادی از شبه‌انسان‌های هولناک که حضورشان باعث نگرانی و ترس انسان‌ها می‌شود.

با گذشت زمان، کانامیت‌ها اعتماد انسان‌ها را جلب می‌کنند و یک دفترچه با عنوان «برای خدمت به انسان» ارائه می‌دهند. همین باعث می‌شود بسیاری از مردم باور کنند که هدف این موجودات کمک به بشریت و خدمت به انسان‌هاست. اما با پیشرفت داستان، معنای واقعی عنوان مشخص می‌شود: واژه «خدمت» نه به معنای کمک، بلکه به معنای آشپزی است. درست حدس زدید؛ این دفترچه در حقیقت یک کتاب آشپزی است که جزئیات نقشه کانامیت‌ها برای کشتن و خوردن انسان‌ها را توضیح می‌دهد. این پیچش نه‌تنها با بازی هوشمندانه کلمات شوک بزرگی به مخاطب وارد می‌کند، بلکه با پیامدهای وحشتناک خود تا مدت‌ها ذهن بیننده را درگیر نگه می‌دارد.

این پیچش نشان می‌دهد که چگونه می‌توان تنها با تغییر زاویه معنا، جهانی از اعتماد را به کابوسی پر از خیانت و مرگ بدل کرد. موفقیت این اپیزود ثابت می‌کند که ترس همیشه در خون و خشونت خلاصه نمی‌شود؛ گاهی تنها کافی است حقیقتی ساده فاش شود تا پایه‌های اطمینان فرو بریزد و وحشت واقعی آغاز گردد.

۵. مرگ جویس سامرز | Buffy the Vampire Slayer

مرگ ناگهانی مادر بوفی، او را با خطرات واقعی و تلخ زندگی روبه‌رو می‌کند

مرگ ناگهانی مادر بوفی، او را با خطرات واقعی و تلخ زندگی روبه‌رو می‌کند

یکی از سنگین‌ترین و غافلگیرکننده‌ترین لحظات Buffy the Vampire Slayer، مرگ ناگهانی جویس سامرز (با بازی Kristine Sutherland) است. جویس مادر بوفی، قهرمان اصلی داستان، و شخصیتی nurturing و راهنما برای دختر نوجوانش محسوب می‌شود. او در طول سریال به‌عنوان مادری مهربان و دوست‌داشتنی معرفی می‌شود؛ تصویری از یک مادر حومه‌نشین کلاسیک که عشق عمیقی به خانواده و فرزندانش دارد. در ابتدا از شغل خطرناک دخترش بی‌خبر است، اما بعدها آن را می‌پذیرد و تلاش می‌کند تا حد توان پشتیبان او باشد.

در یکی از اپیزودهای سرنوشت‌ساز، بوفی به خانه بازمی‌گردد و مادر عزیزش را بی‌جان روی کاناپه می‌یابد؛ جویس بر اثر آنوریسم مغزی و به‌تنهایی در خانه از دنیا رفته است. این صحنه در تضاد کامل با تهدیدهای فراطبیعی معمول سریال قرار دارد و بوفی را با خطری «واقعی و روزمره» روبه‌رو می‌کند. در حالی‌که بارها و بارها بوفی در نبرد با خون‌آشام‌ها تا مرز مرگ رفته بود، مادرش به شکلی کاملاً عادی و بی‌هیاهو جان می‌بازد. همین اتفاق ضربه عاطفی عظیمی به بوفی وارد می‌کند، او را سرگشته و عزادار می‌سازد و شخصیتش را برای همیشه دگرگون می‌کند.

انتخاب نویسندگان برای کشتن جویس، نمادی از بلوغ بوفی است: او باید بیاموزد که حتی قوی‌ترین قهرمانان نیز در برابر فقدان‌های انسانی آسیب‌پذیرند. این لحظه یکی از احساسی‌ترین نقاط عطف سریال است که لایه‌ای از واقع‌گرایی تلخ را به داستان اضافه می‌کند.

۴. همه آلوده‌اند | The Walking Dead

همه انسان‌ها در نهایت آلوده هستند و تلاش برای بقا سرنوشت محتوم آن‌ها را تغییر نمی‌دهد

همه انسان‌ها در نهایت آلوده هستند و تلاش برای بقا سرنوشت محتوم آن‌ها را تغییر نمی‌دهد

در سریال‌های زامبی‌محور مثل The Walking Dead، معمولاً این باور وجود دارد که تنها افراد «گاز گرفته شده» به زامبی تبدیل می‌شوند. انتقال ویروس از طریق گاز گرفتن، قاعده‌ای رایج در این ژانر است و در نگاه اول، The Walking Dead نیز همین الگو را دنبال می‌کند؛ جایی که شخصیت‌های اصلی در تلاش‌اند تا در میان فروپاشی اجتماعی زنده بمانند. اما در یکی از فصل‌های ابتدایی، یک متخصص مرکز کنترل بیماری‌ها (CDC) حقیقتی هولناک را آشکار می‌کند که همه‌چیز را زیر و رو می‌سازد.

بعد از آن‌که یکی از شخصیت‌ها بدون اینکه گاز گرفته شده باشد به زامبی تبدیل می‌شود، به‌تدریج معلوم می‌شود ویروس مرگبار در حقیقت در بدن همه انسان‌ها به حالت نهفته وجود دارد. این یعنی فرقی نمی‌کند شخصیت‌ها چقدر برای بقا بجنگند؛ آن‌ها دیر یا زود محکوم به تسلیم در برابر ویروس‌اند. تمام تلاش‌ها و فداکاری‌هایشان در نهایت نمی‌تواند مانع سرنوشت مشترکشان شود. این افشاگری تصویری بسیار تیره و ناامیدکننده از آینده به نمایش می‌گذارد و به‌خوبی نشان می‌دهد چرا فصل‌های ابتدایی سریال توانستند مرزهای ژانر زامبی را جابه‌جا کنند.

سریال مردگان متحرک: شهر مرده را اینجا تماشا کنید

این ایده که ویروس در وجود همه نهفته است، امید را از شخصیت‌ها و مخاطب می‌گیرد و داستان را به سطحی فلسفی می‌برد: آیا مبارزه برای بقا معنایی دارد وقتی پایان از پیش نوشته شده است؟ همین نگاه بدبینانه و تلخ، The Walking Dead را از یک سریال زامبی صرف به اثری درباره سرنوشت، جبر و ناامیدی انسانی بدل می‌کند.

۳. ایجنت کوپر توسط باب تسخیر می‌شود | Twin Peaks

مأمور دیل کوپر در تمام مدت توسط روح شیطانی باب تسخیر شده است

مأمور دیل کوپر در تمام مدت توسط روح شیطانی باب تسخیر شده است

Twin Peaks یک سریال سوررئالیستی-ترسناک ساخته‌ی دیوید لینچ است؛ کارگردانی که به خلق آثار عجیب، روان‌پریشانه و غیرمنتظره شهرت دارد. شخصیت اصلی این داستان، مأمور اف‌بی‌آی دیل کوپر (با بازی Kyle MacLachlan) است که مأموریت می‌یابد راز قتل مرموز یک دختر جوان را کشف کند. اما آنچه در ابتدا یک پرونده قتل ساده به نظر می‌رسد، به‌تدریج به کابوسی روان‌شناختی و آمیخته با نیروهای ماورایی تبدیل می‌شود که حتی از کنترل کوپر نیز خارج است.

هرچند Twin Peaks خیلی زود کنسل شد، اما پایان خود را به شکلی تکان‌دهنده رقم زد؛ البته پیش از آن‌که در سال ۲۰۱۷ احیا شود. در قسمت پایانی مشخص می‌شود که کوپر در تمام این مدت تسخیر شده‌ی روحی پلید به نام «باب» بوده است؛ افشاگری‌ای که ذهن مخاطب را کاملاً به‌هم می‌ریزد. این پیچش پرسش‌های بی‌شماری ایجاد می‌کند: کوپر از چه زمانی تسخیر شده بود؟ کدام تصمیم‌های او واقعی و کدام تحت نفوذ باب بودند؟ همین تردید دائمی باعث می‌شود مخاطب همه‌چیز را از نو ببیند؛ امضای همیشگی لینچِ بزرگ در روایت‌های سورئالیستی.

پیچش پایانی Twin Peaks نمونه‌ای بارز از نبوغ لینچ در تبدیل یک داستان جنایی کلاسیک به کابوسی فلسفی است. افشای تسخیر کوپر، اعتماد مخاطب را فرو می‌ریزد و مرز میان «خیر» و «شر» را مخدوش می‌کند. این پایان نه‌تنها وحشت را عمیق‌تر می‌سازد، بلکه پرسشی بنیادین مطرح می‌کند: تا چه اندازه شخصیت‌ها و حتی خود ما کنترل اعمالمان را در دست داریم؟ همین لایه‌های روان‌شناختی است که Twin Peaks را به اثری ماندگار و تأثیرگذار در تلویزیون تبدیل کرده است.

۲. مرگ الی به بهای یافتن درمان | The Last of Us

نجات بشریت به قیمت جان الی و تصمیمی سخت برای جوئل همراه است

نجات بشریت به قیمت جان الی و تصمیمی سخت برای جوئل همراه است

The Last of Us بر اساس بازی ویدیویی تحسین‌شده‌ای با همین نام، در آینده‌ای دیستوپیایی جریان دارد که در آن قارچ واقعی کوردی‌پس جهش یافته و انسان‌ها را آلوده می‌کند، نوعی عفونت شبیه زامبی ایجاد می‌کند و جامعه را به زانو در می‌آورد. در میان این هرج‌ومرج، دختری نوجوان به نام الی (با بازی Bella Ramsey) کشف می‌شود که در برابر ویروس مقاوم است و یک قاچاقچی به نام جوئل (Pedro Pascal) مأمور می‌شود او را به گروه شورشی «فایرفلایز» برساند. بخش بزرگی از فصل اول صرف تلاش برای رساندن الی به سالت لیک سیتی می‌شود، جایی که فایرفلایزها پایگاه خود را دارند.

پس از رسیدن به فایرفلایز، جوئل متوجه می‌شود که الی تحت عمل جراحی قرار گرفته است. حقیقتی هولناک آشکار می‌شود: قارچ کوردی‌پس در مغز رشد می‌کند و آنچه موجب ایمنی الی شده احتمالاً در مغز اوست. این یعنی بخش بزرگی از مغز او باید برداشته شود تا فایرفلایز بتواند درمان را مهندسی معکوس کند، و این عملاً مرگ او را به همراه دارد. این پیچش داستانی، به‌خصوص با توجه به رابطه پدر-دختری شکل‌گرفته میان جوئل و الی، ضربه‌ی روحی وحشتناک به مخاطب وارد می‌کند و جوئل را در موقعیتی قرار می‌دهد که باید میان آینده بشریت و تنها کسی که واقعاً برایش اهمیت دارد، انتخاب کند.

نقد و بررسی The Long Walk

از یک سو، شوک ناشی از احتمال مرگ الی، مخاطب را درگیر می‌کند؛ از سوی دیگر، تضاد میان مسئولیت جمعی و عشق شخصی، لایه‌ای اخلاقی و انسانی به داستان می‌افزاید. The Last of Us با این پیچش نشان می‌دهد که گاهی بزرگ‌ترین تهدید نه از سوی ویروس، بلکه از تصمیم‌های دشوار انسان‌هاست، و همین باعث می‌شود داستانی عمیق، احساسی و به‌یادماندنی خلق شود.

۱. نل همان زن گردن‌کج است | The Haunting of Hill House

نل در واقع همان زن گردن‌کج است و روحی که می‌دید، رؤیاهایی از آینده خود بود

نل در واقع همان زن گردن‌کج است و روحی که می‌دید، رؤیاهایی از آینده خود بود

The Haunting of Hill House نام خود را از رمانی ترسناک نوشته‌ی شیرلی جکسون گرفته است، اما جز چند نام شخصیت، شباهتی به منبع اصلی ندارد. این مینی‌سریال تحسین‌شده داستانی مستقل و منحصر‌به‌فرد را روایت می‌کند که بین دو خط زمانی جابه‌جا می‌شود. خط زمانی اول در حال حاضر رخ می‌دهد، زمانی که گروهی از خواهر و برادرها در سراسر کشور دوباره دور هم جمع می‌شوند، چرا که تهدیدی از گذشته‌شان دوباره ظهور کرده است. خط زمانی دوم فلاش‌بک است و زندگی خانواده در عمارت هیل‌هاوس، یک خانه خالی از سکنه و تسخیرشده در نیوانگلند، را نشان می‌دهد.

نوجوون‌ترین خواهر و برادر، نل (با بازی Violet McGraw)، در زمان حضورش در هیل‌هاوس بارها توسط یک روح ترسناک که آن را زن گردن‌کج (با بازی Victoria Pedretti) می‌نامد، ملاقات می‌شود. با پیشرفت خطوط زمانی، نل به خانه بازمی‌گردد و می‌میرد؛ او بلافاصله به لحظاتی در گذشته خود سقوط می‌کند و با نسخه جوان‌تر خودش مواجه می‌شود. در همین لحظه افشا می‌شود که نل در واقع همان زن گردن‌کج است و آنچه قبلاً روح می‌دید، در حقیقت رؤیاهایی از آینده خود در دوران کودکی‌اش بوده است. این پیچش داستانی یکی از بزرگ‌ترین و نمادین‌ترین لحظات تاریخ تلویزیون است و هنوز هم به‌عنوان یک نمونه کلاسیک شناخته می‌شود.

جمع‌بندی؛ شما بیشتر از همه از پیچش داستان در کدام سریالِ ترسناک غافلگیر شده‌اید؟

پیچش داستانی یکی از قوی‌ترین ابزارهای روایت است که می‌تواند مسیر داستان را ناگهان تغییر دهد و تجربه مخاطب را عمیق‌تر و جذاب‌تر کند. در ژانر وحشت، این پیچش‌ها اغلب با شوک و تعلیق همراه هستند و گاهی بیننده را مجبور می‌کنند تا دوباره همه وقایع گذشته را مرور کند. از کشف اینکه وایولت یک روح است در American Horror Story و هویت واقعی خدا در Supernatural، تا افشای مقاومت الی در The Last of Us و اسرار زن گردن‌کج در The Haunting of Hill House، این سریال‌ها نشان داده‌اند که پیچش داستانی می‌تواند هم احساسی و هم فلسفی باشد.

برخی از این پیچش‌ها نه‌تنها شوک‌آور بودند، بلکه لایه‌های اخلاقی و انسانی را نیز به روایت اضافه کردند؛ مانند تصمیم جوئل در برابر جان الی یا مرگ جویس سامرز که ترس واقعی را از موجودات ماورایی به زندگی روزمره منتقل کرد. این پیچش‌ها یادآوری می‌کنند که در وحشت، گاهی بزرگ‌ترین تهدیدها از درون و از تصمیم‌های دشوار انسان‌ها می‌آیند، نه فقط از هیولاها و موجودات فراطبیعی. به همین دلیل است که این ۱۰ پیچش، هم در خاطره مخاطبان ماندگار شده و هم الهام‌بخش بسیاری از سریال‌های بعدی ژانر وحشت شده‌اند.

منبع: Collider


چطوری پارتنر گیمر پیدا کنیم؟ میزگیم ازدواجی با سایه و حمید

Loading

تگ ها

نظرات

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها