این خانه ماینکرفت مخصوص شب هالووین است!
۷۹ بازدید
در این ویدیومگ از مجله بازار میبینیم و میخوانیم که ریک گرایمز چه مسیر خلاصه شدهای را پشتسر گذاشت تا به این جایگاهی که در حالحاضر رسیده است، دسترسی پیدا کند و آن را بهخوبی درک کرده و بیاید. در ادامه همراه ما باشید و بگذارید از الان، هشدار کامل اسپویل داستانی این موضوع را به شما بدهیم. در چشمانداز وسیع و بیرحم تلویزیون، شخصیتهای کمی توانستهاند مانند «ریک گرایمز» (Rick
در این ویدیومگ از مجله بازار میبینیم و میخوانیم که ریک گرایمز چه مسیر خلاصه شدهای را پشتسر گذاشت تا به این جایگاهی که در حالحاضر رسیده است، دسترسی پیدا کند و آن را بهخوبی درک کرده و بیاید. در ادامه همراه ما باشید و بگذارید از الان، هشدار کامل اسپویل داستانی این موضوع را به شما بدهیم.
در چشمانداز وسیع و بیرحم تلویزیون، شخصیتهای کمی توانستهاند مانند «ریک گرایمز» (Rick Grimes) در آگاهی جمعی ما ریشه بدوانند. او نه تنها قهرمان اصلی سریال «واکینگ دد» (The Walking Dead) که به مدت یک دهه فرهنگ عامه را تسخیر کرد، بلکه به آینهای تمامقد برای تماشای فروپاشی و بازسازی انسانیت تبدیل شد. ریک گرایمز یک قهرمان اکشن سنتی نیست؛ او یک مطالعهی موردی عمیق و دردناک در باب رهبری، اخلاق و هزینهی بقا است.


ریکِ فصل اول، «مرد قانون» است. قطبنمای اخلاقی او به شدت بر اساس قوانین دنیای قدیم تنظیم شده: کمک به ضعیفان، اجرای عدالت، و تفکیک واضح «خوب» از «بد». او یونیفرم کلانتری خود را به تن میکند که نه فقط یک لباس، بلکه زرهی در برابر هرجومرجی است که او را احاطه کرده. او نمیتواند «مورگان» را رها کند؛ او باید «گلن» را در آتلانتا نجات دهد؛ او باید به کمپ بازگردد و رهبری را بر عهده بگیرد. این ریک، هنوز به «تمدن» باور دارد. او معتقد است که اگر انسانها به یکدیگر پایبند بمانند، میتوانند این کابوس را پشت سر بگذارند. او هنوز فکر میکند که مشکل اصلی، «مردگان متحرک» هستند. او به زودی خواهد فهمید که مردگان، تنها تهدید نیستند؛ آنها فقط یک پسزمینهی پر سر و صدا برای تهدید واقعیاند: انسانهای زنده.

شین، بهترین دوست ریک، آینهی تاریک اوست. او مردی است که زودتر از ریک با واقعیت جدید سازگار شد. شین، نسخهای از ریک است که اگر خانوادهاش را پیدا نمیکرد، به آن تبدیل میشد. شین معتقد است که دنیای قدیم مرده و قوانینش نیز با آن دفن شدهاند. او «اوتیس» را قربانی میکند تا زنده بماند؛ او میخواهد «رندال» را اعدام کند چون او یک تهدید بالقوه است. ریک، در تمام این مدت، در حال مبارزه با منطق بیرحمانهی شین است. او هنوز تلاش میکند تا «کار درست» را انجام دهد، حتی اگر به قیمت امنیت گروه تمام شود.
نقطهی عطف واقعی این فصل، مرگ «سوفیا» نیست؛ مرگ شین است. در آن شب مهتابی در میان مزرعه، ریک برای اولین بار مرتکب یک قتل محاسبهشده علیه یک انسان زنده میشود. او بهترین دوستش را میکشد، نه فقط برای دفاع از خود، بلکه برای اینکه میفهمد در این دنیای جدید، تنها جایی برای یکی از این دو فلسفه وجود دارد. وقتی ریک بر سر جسد شین میایستد، بخشی از کلانتر ریک گرایمز نیز در کنار او میمیرد. او با کشتن شین، در واقع بخشی از منطق شین را در درون خود میپذیرد. این پذیرش، در آخرین جملهی فصل دوم متجلی میشود: «این دیگر یک دموکراسی نیست.» «دیکتاتوری ریک» (The Ricktatorship) متولد میشود؛ رهبری که حاضر است تصمیمات سخت بگیرد تا مردمش را زنده نگه دارد.

مرگ «لوری» در هنگام زایمان، ماشهی فروپاشی روانی اوست. ریک، که قبلاً با کشتن شین، انسانیتش را به چالش کشیده بود، حالا با از دست دادن همسرش، عقلانیتش را از دست میدهد. «تلفن اشباح» که ریک از طریق آن با عزیزان مردهاش صحبت میکند، یکی از قدرتمندترین و دردناکترین تصاویر سریال است. این، مردی است که بار رهبری چنان بر شانههایش سنگینی میکند که واقعیت برایش خم میشود. او دیگر نه فقط با تهدید بیرونی (زامبیها)، که با شیاطین درونی خود نیز در جنگ است.
در همین حال، «فرماندار» (The Governor) به عنوان آنتاگونیست اصلی ظهور میکند. فرماندار، برخلاف شین، آینهی ریک نیست؛ او یک نسخهی هشداردهنده از آینده است. او نشان میدهد که اگر یک رهبر، انسانیت خود را کاملاً فدای امنیت کند، به چه هیولایی تبدیل میشود. فرماندار رهبری است که تمدن را فقط به عنوان یک «نمایش» حفظ کرده (دیوارهای وودبری، آکواریوم سرهای بریده)، در حالی که ریک هنوز در تلاش است تا «روح» تمدن را نجات دهد. نبرد ریک با فرماندار، نبردی برای بقا نیست؛ نبردی برای حفظ روحش در برابر تبدیل شدن به یک دیکتاتور بیرحم است. ریک در پایان این فصل پیروز میشود، اما به سختی از لبهی پرتگاهی که فرماندار در آن سقوط کرده بود، بازمیگردد.

سقوط زندان به دست فرماندار، این رویا را به آتش میکشد. ریک در این نبرد، تقریباً همهچیز را از دست میدهد. اما این بار، چیزی متفاوت در او شکسته است. ریکِ پس از زندان، دیگر ریکِ آرمانگرا یا حتی ریکِ کشاورز نیست. وقتی او در کنار جاده، خسته و زخمی، به کارل میگوید «به عقب نگاه نکن»، در واقع به خودش دستور میدهد که دیگر به گذشته و قوانین دنیای قدیم نگاه نکند.
نقطهی بیبازگشت واقعی در این فصل رقم میخورد. گروه «Claimers» به رهبری «جو» ریک، کارل و میشون را گیر میاندازند. در لحظهای که زندگی پسرش در خطر است، ریک گرایمز از آخرین مرز انسانیت عبور میکند. او گلوی جو را با دندانهایش پاره میکند. این یک قتل از روی استیصال نیست؛ این یک کنش حیوانی و بدوی است. کلانتر ریک گرایمز در آن لحظه به طور کامل میمیرد و «ریکِ بازمانده» متولد میشود. این موجود جدید، کسی است که وقتی به دروازههای «ترمینوس» میرسد، دیگر امیدی به نجات ندارد. او آمادهی جنگ است. جملهی پایانی او در این فصل، پس از به دام افتادن در واگن قطار، مانیفست جدید اوست: «آنها دارند با آدمهای اشتباهی در میافتند.»

معروفترین سخنرانی او در این فصل اتفاق میافتد: «ما مردگان متحرک هستیم.» (We are the walking dead). این اعترافی تلخ است به این که بقا، آنها را از درون کشته است. او دیگر مرزی بین خودشان و هیولاهای پشت دیوارها نمیبیند. او آماده است تا الکساندریا را با زور تصاحب کند، زیرا معتقد است که تنها راه نجات آنها، پذیرش واقعیت بیرحمانهای است که او پذیرفته. ریک در این فصل، به خطرناکترین حالت خود میرسد: مردی که متقاعد شده تنها راه او، راه درست است.

حملهی پیشگیرانه به پایگاه «ناجیان» (Saviors) یک اشتباه محاسباتی فاجعهبار است. ریک، دشمن جدیدش را دستکم میگیرد. و سپس، «نیگان» (Negan) از راه میرسد. شب ملاقات با «لوسیل» (Lucille)، تنها یک قتلعام نیست؛ این یک نمایش قدرت برای در هم شکستن روانشناختی ریک گرایمز است. نیگان، گلن و آبراهام را نمیکشد تا آنها را حذف کند؛ او آنها را میکشد تا ریک را «بشکند». و موفق میشود. نیگان با وادار کردن ریک به بریدن دست پسرش (که در آخرین لحظه متوقف میشود)، رهبر مغرور الکساندریا را به مردی لرزان و مطیع تبدیل میکند.
فصل هفتم، ریک گرایمز را در پایینترین نقطهی ممکن نشان میدهد. این، بدتر از جنون پس از مرگ لوری و بدتر از وحشیگری پس از سقوط زندان است. این، «بردگی» است. او مجبور است برای نیگان آذوقه جمع کند، لبخند بزند و تحقیر را بپذیرد. او رهبریاش را از دست داده، ارادهاش شکسته شده و امیدش مرده است.

این درخواست، ریک را در یک دوراهی فلسفی قرار میدهد. پس از شکست دادن نیگان، ریک آمادهی کشتن اوست. اما با یادآوری آخرین حرفهای پسرش، تصمیم میگیرد نیگان را زنده نگه دارد. او نیگان را نه به عنوان انتقام، بلکه به عنوان نمادی از «تمدن» جدید زندانی میکند. ریک در این لحظه، خشم خود را قربانی میراث پسرش میکند. فصل نهم، ریکِ «سازنده» را به ما نشان میدهد. او دیگر یک جنگجو نیست، بلکه یک دیپلمات است که تلاش میکند جوامع مختلف را با «پل» به هم متصل کند. او برای آیندهای میجنگد که کارل آرزویش را داشت. و در نهایت، فداکاری او روی همان پل رقم میخورد. او با منفجر کردن پل، خود را قربانی میکند تا «خانواده» جدید و بزرگتری که ساخته است (جوامع متحد) را نجات دهد. او به یک اسطوره تبدیل میشود؛ نمادی از فداکاری که الهامبخش دیگران برای ادامهی راه است.

اینجاست که «میشون» از راه میرسد. بازگشت میشون، شوک الکتریکی است که ریک را از خواب زمستانیاش بیدار میکند. عشق، همان نیرویی که او را در فصل اول به حرکت واداشت، دوباره به او هویت میبخشد. او به یاد میآورد که فقط یک سرباز یا یک بازمانده نیست؛ او یک «شوهر» و یک «پدر» است. نبرد نهایی او علیه CRM، دیگر برای بقا یا انتقام نیست؛ این نبردی برای «آزادی» و بازپسگیری هویتی است که دنیای جدید سعی در ربودن آن داشت.

ریک گرایمز نماد کامل «انسان» در شرایط آخرالزمانی است. او اشتباهات هولناکی مرتکب شد، مرزهای اخلاقی را زیر پا گذاشت و به هیولایی تبدیل شد که در فصل اول از آن میترسید. اما چیزی که او را به قهرمان نهایی این داستان تبدیل میکند، این نیست که هرگز سقوط نکرد؛ بلکه این است که پس از هر سقوط، دوباره برخاست و هر بار، دلیلی برای بهتر بودن پیدا کرد. او جنگید، عشق ورزید، از دست داد و در نهایت، معنای واقعی زنده ماندن را در ساختن آیندهای برای دیگران یافت.
۷۹ بازدید
۱۱۰ بازدید
۴۰۹ بازدید
۴۰۸ بازدید
۸۸.۸ هزار بازدید
۶۱.۱ هزار بازدید
۵۸.۴ هزار بازدید
۶۴.۶ هزار بازدید
۳۷.۴ هزار بازدید
۸۹.۵ هزار بازدید
۵۴.۲ هزار بازدید
۸۰.۵ هزار بازدید
۴۲.۱ هزار بازدید
0 نظر