پس از بازگشت از دریا، یک ملوان ۱۹ ساله به ناحق به جرم خیانت در قلعه ای جزیره ای نزدیک مارسی بدون محاکمه زندانی می‌شود.

پس از یک دهه زندان، ادموند با آبای فاریا، کشیشی سالخورده دوست می‌شود که برای او از گنجی مدفون سخن می‌گوید.

ادموند از اتفاقاتی که برای عزیزانش رخ داده مطلع می‌شود. او حالا می‌خواهد با گنج، انتقام بخرد.

پنج سال پس از اینکه ادموند به کنت مونت کریستو تبدیل می‌شود، او دشمنانش را در پاریس ملاقات می‌کند. او می‌خواهد در ابتدا با کلمات، وحشت به جان دشمنانش بیندازد.

ادموند برده‌ای به نام هایده، دختر علی پاشا، را آزاد کرده و او را به پاریس می‌برد. در یک بال، هایده فاش می‌کند که فرناند پدرش را خیانت کرده است. مرسدس شروع به شک کردن به هویت کنت می‌کند و احساس می‌کند چیزی نادرست در مورد او وجود دارد.

ادموند وامپا را که اکنون در نقش کنت ثروتمند اسپادا ظاهر شده، به جامعه معرفی می‌کند. اسپادا می‌گوید که برای پیدا کردن یک همسر به پاریس آمده است. ادموند موفق می‌شود تا نوارتیه پیر را قانع کند که رازی را فاش کند.

ادموند پسر نامشروع ویل‌فور، گاستون، را پیدا می‌کند که به یک دزد تبدیل شده است. دانگلار خیانت فرناند را در الجزایر فاش می‌کند و پسر فرناند، آلبر، به شدت خشمگین شده و ادموند را به مبارزه فرا می‌خواند.

آیا نقشه ها فاش می‌شوند و ملاقاتی دوباره همه چیز را به روز اول باز می‌گرداند؟