همه دنیاهای ماینکرفت به این مینیگیم نیاز دارند!
۵۳۴ بازدید
کلانتر وودی در غرب وحشی؛ چه میشد اگر قهرمان داستان اسباببازیها جای آرتور مورگان را میگرفت؟ در این مطلب بهصورت طنزواره، به پاسخِ این سوال میپردازیم. در ادامه همراه مجله بازار و این ویدیومگ باشید. خورشیدِ در حال غروب، آسمان نیو هانوفر را به رنگ سرخ و نارنجی درآورده است. داچ ون در لیند، با آن صدای گیرا و فلسفیاش، در حال سخنرانی دربارهی رؤیای آزادی و آخرین نقشه برای فرار
کلانتر وودی در غرب وحشی؛ چه میشد اگر قهرمان داستان اسباببازیها جای آرتور مورگان را میگرفت؟ در این مطلب بهصورت طنزواره، به پاسخِ این سوال میپردازیم. در ادامه همراه مجله بازار و این ویدیومگ باشید.
خورشیدِ در حال غروب، آسمان نیو هانوفر را به رنگ سرخ و نارنجی درآورده است. داچ ون در لیند، با آن صدای گیرا و فلسفیاش، در حال سخنرانی دربارهی رؤیای آزادی و آخرین نقشه برای فرار از چنگ قانون است. اعضای کمپ، خسته و دلنگران، به او گوش سپردهاند. در این میان، داچ رو به دست راست وفادارش میکند و میگوید: «آرتور، تو تنها کسی هستی که میتوانم به او اعتماد کنم. نظرت چیست؟» دوربین به آرامی به سمت شخصیت اصلی میچرخد اما به جای چهرهی خسته و رنجکشیدهی آرتور مورگان، ما با یک جفت چشم پلاستیکی درشت، کلاه کابویی و یک لبخند گلدوزیشده مواجه میشویم. کلانتر وودی، با آن بند معروف پشتش، آنجا ایستاده و با صدایی که بیشتر به درد آرام کردن یک کودک ۶ ساله میخورد تا ترساندن یاغیها، پاسخ میدهد: «دستها بالا! یکی چکمهم رو مسموم کرده!»
تماشای رایگان انیمیشن «داستان اسباب بازی ۴ (دوبله)» در بازاراین ایدهی طنز و خندهدار، یعنی قرار دادن وودی، کلانتر اسباببازیها، به جای آرتور مورگان در دنیای بیرحم Red Dead Redemption 2، چیزی فراتر از یک شوخی اینترنتی ساده است. این تقابل، آینهای است که در آن میتوانیم مفاهیم شرافت، وفاداری، رهبری و انسانیت را از زاویهای کاملاً جدید بررسی کنیم. چه اتفاقی میافتد وقتی معصومترین قهرمان دنیای انیمیشن، وارد یکی از سیاهترین دنیاهای تاریخ بازیهای ویدیویی شود؟ بیایید این سفر عجیب و غریب را با هم آغاز کنیم.
در ادامهی مطلب، بخشهایی از داستان بازی لو داده میشود.اولین چالش وودی، صرفاً بقاء در میان جمعی از یاغیان بدنام نیست، بلکه پذیرفته شدنش به عنوان یکی از خودشان است. تصور کنید مایکا بل، با آن ذات پست و بددهنیاش، تلاش میکند تا یک اسباببازی ۱۵ اینچی را بترساند و با تمسخر به او تنه میزند. هوزیا متیوز، پیرمرد خردمند گروه، احتمالاً با دیدن این صحنه لبخندی میزند و آن را یک شوخی عجیب تلقی میکند، در حالی که داچ سعی میکند در این پدیدهی جدید، یک معنای فلسفی عمیق پیدا کند. اما اوج ماجرا در مأموریتها رقم میخورد. وودی، سوار بر یک اسب غولپیکر که به سختی میتواند افسارش را نگه دارد، گروه را به سمت یک بانک هدایت میکند. در حالی که همه منتظر فرمانی از سوی رهبرشان هستند، وودی با همان صدای ضبط شده و جذاب خود فریاد میزند: «!Reach for the sky» کارمند بانک به جای ترسیدن، با گیجی به این عروسک سخنگو نگاه میکند. در یک دوئل نفسگیر، وقتی حریف دستش را به سمت اسلحهاش میبرد، تنها واکنش وودی میتواند کشیدن بند پشتش باشد تا با صدایی کاملاً بیربط بگوید: «تو دوستداشتنیترین معاون من هستی!» این تضادِ میان موقعیتهای مرگ و زندگی و واکنشهای بینهایت معصومانهی وودی، منبع کمدی بیپایانی را خلق میکند که هستهی اصلی این تقابل عجیب است.
یکی از بنیادیترین مکانیکهای Red Dead Redemption 2، سیستم شرافت است که انتخابهای بازیکن را بین خوب و بد میسنجد. آرتور مورگان داستانش را با درجهی شرافت متوسط آغاز میکند و این بازیکن است که مسیر او را به سمت رستگاری یا تباهی کامل هدایت میکند. اما وودی چطور؟ وودی اصلاً گزینهای به نام «بیشرافتی» را نمیشناسد. تمام هویت و هدف او بر یک اصل بنا شده: خوشحال کردن «اندی» و بودن یک اسباببازی خوب.
در دنیای غرب وحشی، این اصل به معنای دفاع بیقید و شرط از بیگناهان است. تصور کنید وودی را به مأموریتهای منفور لئوپولد استراوس برای گرفتن بدهی از خانوادههای فقیر و بیمار بفرستند. او نه تنها این کار را انجام نمیدهد، بلکه احتمالاً تمام پولهای گروه را برداشته و به آن خانوادهها میبخشد. او با حیوانات مهربان است، به غریبهها کمک میکند و هرگز گزینهی «Antagonize» را فشار نمیدهد. در نتیجه، نوار شرافت وودی از همان لحظهی اول تا آخر در بالاترین سطح ممکن باقی میماند. داستان رستگاری آرتور از این جهت تکاندهنده است که او با وجود ذات خشن خود، انسانیت را انتخاب میکند. اما وودی نیازی به «انتخاب» انسانیت ندارد؛ او تجسم معصومیت است و حضورش در این دنیای خاکستری، تمام شخصیتهای دیگر را وادار میکند تا با قطبنمای اخلاقی خود دوباره روبرو شوند.
هم آرتور و هم وودی، رهبرانی هستند که عمیقاً به «خانواده» خود اهمیت میدهند. اما سبک رهبری و درک آنها از وفاداری تفاوتهای کلیدی دارد. آرتور، با وجود تردیدهایش، تا مدتها به داچ وفادار میماند، زیرا داچ کسی بود که به او هویتی فراتر از یک یتیم بیکس بخشید. اما وودی، تجربهی رهبری یک گروه اسباببازی پر از شخصیتهای مختلف و گاهی خودخواه را دارد. او با یک رهبر کاریزماتیک اما گمراه (باز لایتر در فیلم اول) روبرو شده و یاد گرفته است که چطور یک گروه را متحد نگه دارد. به همین دلیل، وودی احتمالاً خیلی زودتر از آرتور، به نقشههای رویایی و غیرمنطقی داچ شک میکرد. او به جای ایمان کورکورانه، با منطق یک رهبر دلسوز، از داچ میپرسید: «صبر کن ببینم، این نقشه دقیقاً چطور قراره به ما کمک کنه؟»
تقابل اصلی اما با مایکا بل شکل میگیرد. برای آرتور، مایکا یک نفوذی خطرناک و نماد تباهی گروه بود. برای وودی، مایکا شبیه به «باز لایتر» است؛ یک تازهوارد که جایگاه او را در قلب رهبر (داچ به جای اندی) تهدید میکند. اما یک تفاوت اساسی وجود دارد: رقابت وودی و باز بر سر حسادت بود، در حالی که تقابل وودی و مایکا، نبرد خیر و شر مطلق است. مایکا یک «اسباببازی» است که میخواهد به دیگر اسباببازیها آسیب بزند؛ مفهومی که در دنیای وودی غیرقابل تصور است و او را با تمام وجود برای حذف این تهدید مصمم میکند.
در قلب داستان هر دو شخصیت، یک بحران وجودی عمیق نهفته است. آرتور با پایان یافتن دوران یاغیگری و نزدیک شدن مرگش به خاطر بیماری سل، با پوچی زندگیاش روبرو میشود. او برای یافتن معنا در دنیایی میجنگد که دیگر جایی برای امثال او ندارد. وودی نیز با بحران مشابهی دست و پنجه نرم میکند: ترس از فراموش شدن، جایگزین شدن با یک اسباببازی جدیدتر، و از دست دادن هدفش پس از بزرگ شدن اندی. هر دو قهرمان با «از رده خارج شدن» روبرو هستند. آرتور یک یاغی آنالوگ در آغاز عصر صنعتی شدن است و وودی یک عروسک با بند کشیدنی در عصر اسباببازیهای الکترونیکی. ترس اصلی هر دو یکی است: تبدیل شدن به یک یادگار بیمصرف از دورانی که گذشته است. این ترس مشترک، پیوندی عمیق و غیرمنتظره میان این دو شخصیت ایجاد میکند. شاید سفر وودی در غرب وحشی، تلاشی برای یافتن یک «اندی» جدید در قالب گروه ون در لیند و اثبات این است که هنوز هم یک «اسباببازی» مفید و وفادار است.
قرار دادن کلانتر وودی در Red Dead Redemption 2 شاید در ابتدا یک ایدهی خندهدار برای یک ویدیوی کوتاه به نظر برسد اما وقتی عمیقتر به آن نگاه میکنیم، متوجه میشویم که این تقابل عجیب، چقدر هوشمندانه به ما در درک بهتر هر دو شخصیت کمک میکند. این کار به ما نشان میدهد که مضامین بنیادینی چون وفاداری به یک خانوادهی ناقص، تلاش برای انجام کار درست در یک دنیای فاسد و جستجوی معنا در مواجهه با تغییرات اجتنابناپذیر، مرزهای بین دنیاها را در هم میشکنند. این مفاهیم، چه در اتاق خواب یک کودک و چه در دشتهای بیقانون غرب وحشی، به یک اندازه قدرتمند و تاثیرگذار هستند و ثابت میکنند که یک قهرمان واقعی، چه از گوشت و خون باشد و چه از پلاستیک، با قلبش شناخته میشود.
۵۳۴ بازدید
۵۲۷ بازدید
۶۹۰ بازدید
۷۰۴ بازدید
۸۴.۸ هزار بازدید
۵۷.۴ هزار بازدید
۵۹.۳ هزار بازدید
۴۹.۱ هزار بازدید
۳۴.۵ هزار بازدید
۸۶.۲ هزار بازدید
۵۱.۸ هزار بازدید
۷۷.۸ هزار بازدید
۳۷ هزار بازدید
0 نظر