PUBG یا Player’s Unknown Battle Ground یکی از قویترین داستانها را بین بازیهای بتل رویال دارد و ماجرای افسانه پشتش آنطور که باید بررسی نشده است.
پابجی موبایل یکی از اولین بتل رویالهایی بود که پا به دنیای ویدئو گیم گذاشت و بههمین دلیل انگار داستانش پشت لایههای مختلف مخفی شده است و کمی سخت میتوان متوجهش شد. حالا باتوجه به شواهد و مدارکی که از تریلرهای رسمی بازی، نقشهها و اتفاقات بهدست آوردهایم میخواهیم کمی در داستان عمیق شویم و ببینیم ماجرا از کجا شروع شده است!
جزیره تایگو؛ فرار شگفتانگیز از زندان
همهچیز از ۱۹۸۳ شروع میشود، از جزیرهای بهنام تایگو (Taego) در کره. خبرهایی بهگوش میرسد که قاتلی بهنام کانگ جی ما (Kang j ma) از زندان این جزیره فرار کرده است. شورش در زندان هوسان (Husan) تایگو ۴ عصر ۲۱ام شروع میشود. در طی آن ۲۲ زندانی و ۲ زندانبان کشته میشوند.
کانگ جی ما که به مرگ محکوم شده بود در جریان آشوب از زندان فرار میکند. او در یک سلول انفرادی ۲۵ بود که در طبقه اول دومین ساختمان زندان قرار داشت.
در آگوست ۱۹۸۲، ما از طرف یک گروه تبهکاری ماموریت گرفت تا رئیس یک گروه مافیای دیگر را بکشد. او ماشین تاچول یون (Tachoul yun) را بمبگذاری کرد. در این انفجار پسر یون را کشت. ما ۷ عضو دیگر از آن گروه را کشت و جنازه آنها را قبل از آنکه توسط پلیس دستگیری شود مخفی کرد. قتلهای سریالی گروتسکی که در جاهای مختلف مثل سالنهای ماساژ یا هتلهای معروف اتفاق افتاده بودند، افکار عمومی را شوکه کرد. ژانویه ۱۹۸۳ ما به مرگ محکوم شد. بعد از این اتفاقات، زندان هوسان تائید کرد که او تا آخر عمر زندانی میماند. بااینحال، ما تا اجرای حکم اعدام ماجراهای مختلفی را از سر میگذراند.
سندیکای مافیا نگهبانهای زندان را برای ماموریتی خریده بودند. نگهبانها درِ تمام سلولهای بلوک C زندان را که پر از قاتلها، آتشافروزها و مافیا بود را باز کردند. همه زندانیها یک قول گرفته بودند. ما را بکشند و آزادیشان را بههمراه جایگاهی در سندیکا بهدست بیاورند.
چیزیکه اگر کمی به آن دقت کنید، خیلی برنامه خوبی بهنظر نمیرسد. ترس از اینکه کس دیگری جایزه آنها را بدزدد، باعث شد که زندانیها خیلی سریع علیه همدیگر شوند. نتیجه خونوخونریزی بدون عواقب بود. ما توانست از این درگیری جان سالم بهدر ببرد. او تنها کپی نوارهای دوربینهای امنیتی سلولش را هم با خودش برد. فیلم سیاهوسفید و غیرواضح بود. اما همچنان تصویر مبارزه ما با تمام تبهکارهایی که ناگهان وارد سلولش شده بودند جالب بود. ما نمیدانست این ویدئو به چهچیزی میتواند منجر شود.
همه راهها به شوروی ختم میشود!
این ما را به جزیرهای بهنام ارنگال (Erangal) میبرد که تحت کنترل شوروی بود. پسری بهنام سرگئی کالیمنک با خانوادهاش در این جزیره که روزبهروز بیشتر توسط حکومت تحت فشار قرار میگرفت زندگی میکرد. نظامیهای شوروی سلطه خود را در جزیره و بر ساکنانش گسترش میدادند. مقررات محدودیت رفتوامد وضع شده بود و آزمایشهای غیرانسانی در جزیره انجام میشد. اما هر مقاومتی با سرکوبی شدیدتر پاسخ داده میشد. درنهایت همه اینها توسط دیکتاتوری اداره میشد که عکسش را میتوانید در تمام جزیره ببینید. ارانگال در دوران اوجش جزیرهای پررونق و خودکفا بود. اما حالا با گسترش فشارهای حکومت، تنش و درگیری در آن رو افزایش بود. در نهایت، جنگی بین ارتش شوروی و مردم ارانگال درگرفت.
شورشیهای ارانگال از راههای مخفی خانهها برای ارتباط با دیگر شورشیها استقاده میکردند. این مهمترین شیوه ارتباطی بین آنها بود. شوروی هم بهطور دقیق آنها را زیر نظر داشت و این راهها را میبست. آنها با مخفی شدن و حملات هماهنگ سعی میکردند قوای شوروی را عقب برانند. جنگ در جزیره شدت گرفت. ساکنین جزیره با نفرات اندک و تجهیزات کم شجاعانه جنگیدند و ارتش شوروی را غافلگیر کردند. اما درنهایت، همه ساکنین جزیره کشته شدند، به جز یک نفر. او سرگئی کالیمنیک بود. او باور داشت که زنده ماندنش دلیلی داشته است. اما سالها طول کشید تا هدف زندگیاش را متوجه شود.
سرنوشت سرگئی و “ما” بههم گره میخورد
ویدئوی فرار فوقالعاده ما از زندان بهدست سرگئی رسید. سرگئی با کپی و پخش فیلمهای شورش زندانیان سود زیادی بهدست آورد. کمی بعدتر سراغ کپی کردن فیلمهای گولاک (gulag) رفت. ویدئوهای گولاک به یکی از کالاهای جذاب بازار سیاه (Black Market) تبدیل شدند. این اتفاق قبل از زمانی بود که اینترنت بهطور گسترده مورد استقبال مردم قرار گرفته باشد و همه بتوانند به هرچیزی دسترسی داشته باشند.
اینها ویدئوهای منحصربهفردی بودند که هرکدام از آنها تا ۴۳۰ هزار دلار خرید و فروش میشد. شاید بپرسید چه چیز منحصربهفردی درباره ویدئوهای گولاک وجود داشت؟ اول از همه خشونت و شوکی بود که به دنیا وارد کردند. اما هدف از دیدن آنها تماشای مرگ نبود، بیشتر تماشای نجات پیدا کردن آنها بود. فیلمها خشونت بیپردهای را به تصویر میکشیدند و کلمنیک امپراطوریاش را روی آنها بنا کرد.
کلید جاودانگی دردست گروه تایتونیک
اینها ما را به کمپانی دیگری بهنام تایفانیک اینداستری (Tythonic Industry) میرساند. هدف این کمپانی، حداقل تا جاییکه مردم از آن خبر داشتند افزایش سلامت طول عمر انسان بود. آنها روی تکنولوژی جدیدی کار میکردند تا به مردم کمک کند که با افزایش سن کیفیت سلامت مطلوب را حفظ کنند. اما هدف واقعی آنها که در پشت صحنه رویش کار میکردند بسیار تاریک و شوم بود.
آنها مخفیانه روی تراشههایی بهاسم بلو چیپ (Blue Chip) کار میکردند. این تراشه روی افرادی که از حادثههای مرگبار نجات پیدا کرده بودند آزمایش میشد. این تراشه در بدن افراد قرار میگرفت و اطلاعاتش بررسی میشد.
گروه تایتونک چهطور سوژههایشان را بررسی میکردند؟
برای نمونه، شرحی که برای یکی از آنها نوشته شده است را ببینید.
آوری والاس، وضعیت او بهبودیافته نوشته شده و همکاری او در برنامه به پایان رسیده است.
سوژه تنها بازمانده یک فاجعه بزرگ صنعتی در معدن ذغالسنگ است. سوژه بهطور کامل بهبود یافته است و بهشکل شگفتانگیزی فقط چند جراحت کوچک دارد. سوژه کاملا دوره نقاهت را پشت سر گذاشته است و از وجود تراشه هیچ اطلاعی ندارد. سوژه اطلاع داده که خوابهای آزاردهندهای میبیند و در گردنش احساس ناراحتی میکند. مواردی از رفتار ناهجار، تغییر خلقوخو، واکنش خشونتآمیز به رنگ زرد و عدد ۹ ثبت شده است. پزشکها تراشه را از گردن سوژه خارج کردهاند. بارگذاری و جمعآوری دادههای بیومتریک به پایان رسیده است.
سوژه بعدی، دیوید مارکووویک نام دارد. او درگذشته و همکاری او در برنامه پایان یافته است. سوژه تنها بازمانده بمباران نظامی بوده است. سوژه بدون اطلاع از وجود تراشه دوره نقاهت را پشتسر گذاشته است. سوژه بعدتر از رفتار ناهنجار، بدبینی (پارانویا) و صداها رنج میبرده است. او در یک اغذیهفروشی دچار فروپاشی عصبی شده است و فریاد میزده که شیطانی در درونش صحبت میکند. بعد از اینها، تراشه را از گردنش بیرون کشیده است. سوژه خیلی سریع بعد از این اتفاق میمیرد. بارگذاری دادههای بیومتریک به پایان رسیده است.
تایتونیک اینداستری قصد داشت افرادی که تونایی بقای بالایی دارند را پیدا کند و پرورش دهد. افرادی که فارغ از هر دلیل و مسئلهای، راهی برای زنده ماندن پیدا میکنند. آنها قصد داشتند این توانایی را به تکنولوژی قابل تولید تبدیل کنند.
چهره تاریک تایتونیک همیشه پشت پرده میماند؟
کمپانی باید جلوی شک و تردیدهای افکار عمومی را خصوصا در تماس با سرمایهگذارها میگرفت. بنابراین بهطور مداوم به کارکنان میگفتند که به مردم چه باید بگویند و چهطور آن را بگویند:
در تماسها تمرکز را روی اعداد و محصولات بگذارید. اگر گفتگو منحرف شد، با یک اشاره کوچک به موضوع اصلی برگردید. یادتان نرود شما از چیزی پرهیز نمیکنید، بلکه مکالمه را در مسیر خودش نگه میدارید. چون باید در زمان کوتاه به چیزهای زیادی بپردازید. از اصطلاحاتی مثل “نامیرایی” دوری کنید. درباره افزایش قابل توجه امید به زندگی انسانها بهعنوان هدفی بلندپروازانه برای آینده بگویید که پیشرفت فوقالعادهای است اما فاصله زیادی تا رسیدن به آن داریم. درهمینحال، ما در تایتونیک تلاش میکنیم تا کیفیت زندگی همه را در سنین بالاتر بهبود ببخشیم. توضیحات خودتان را به این سمت ببرید.
بهعلاوه، هیچوقت حالت دفاعی به خودتان نگیرید. بگذارید اتهامات بیجواب و معلق بمانند تا آنها را بهشکل تئوریهای توطئه بدبینانه ببینند. هرگز از پیلار (Pillar) اسم نیاورید. اگر کسی حرف آن را وسط کشید، شما هیچ اطلاعی درموردش ندارید.
اینها نمونهای از جملاتی بود که عمدا به این شکل گفته میشدند. یا کلمات آنها طوری کنار هم چیده میشدند که گمراهکننده باشند و تا جای ممکن به سوالات جواب سربالا بدهند. اما هدف اصلی آنها سرجایش بود.
همه اینها دوباره ما را به سمت سرگئی هدایت میکند. ویدئوهای سرگئی توجه گروهی از سرمایهگذارهای ناشناس را جلب میکند. حالا میدانیم آنها تایتونیک اینداستری هستند. آنها از سرگئی میخواستند چیز بزرگتری تولید کند.
سرگئی اولین میدان مبارزه را راه میاندازد
در ۱۹۹۴، سرگئی اولین میدان مبارزه را در جزیره محل زندگیاش، ارنگال تدارک دید. از آن زمان سرگئی بهعنوان یکی از اعضای رده بالای این سازمان مرموز، قدرت زیادی دارد. سرگئی از جزیرهای که در آن همهچیزش را ازدست داد استفاده میکند تا به تمام کسانی که در این بازی شرکت میکنند و میتوانند نجات پیدا کنند فرصتی برای رستگاری بدهد.
معمولا بین ۳۰ تا ۱۰۰ نفر در میدان نبرد قرار میگیرند تا بدون درنظر گرفتن زمان مشخصی برای زندگیشان مبارزه کنند. آنها در نهایت با دیوارهای آبیرنگی محاصره میشوند که آنها را مجبور میکند تا پای مرگ بجنگند. این دیوار در زمان شوروی سابق برای کنترل جمعیت جزیره مورد استفاده قرار میگرفت. اما حالا سرگئی از این تکنولوژی استفاده میکند تا مبارزها را مجبور کند بالاخره روبهروی هم قرار بگیرند.
یک رالی مرگ در مکزیک
ویدئوهای ضبطشده از این بازیها بسیار محبوب هستند. نوارهای گولاک و شهرت آنها توجه مردی بهاسم هکتور اوچالا (Hector Ochola) را جلب میکنند. او میگوید اولین باری که فیلمی از گولاک را دید بهخاطر میآورد، طوریکه انگار دیروز بوده. او از دیدن فیلم گولاک حالش بد شده بود اما بیشتر همه در آنها یک فرصت دید.
هکتور برای هزینههای اولیه خانهاش را فروخت. بقیه مبلغ را از همکاری که با کارتل در ارتباط بود قرض گرفت. او با این پول مورته واموس (Muerte Vamos) را ساخت. هدفش ساده بود. شرکتکنندههای داوطلب، خودروهایی مجهز برای خودشان درست میکردند. میتوانستند به آنها آتشافکن، اره مدور و حتی مخزن سوخت زرهی اضافه کنند. با این ماشینها در مسابقهای از تیوآنا (Tijuana) تا سواحل میرمار (Miramar) شرکت میکردند. اگر مردم پول میدادند تا شورش زندانیها را ببینند، حتما برای دیدن یک مسابقه مرگ در مکزیک هم پول میدادند. حق با هکتور بود. تقاضاها برای مسابقه مرگ آنقدر زیاد بود که توجه مردی که فقط بهنام روسی (Russian) شناخته میشد را جلب کرد. روسی همان سرگئی کلمینک خودمان است.
شروع همکاری سرگئی و هکتور
هکتور، بعد از اولین تماس با سرگئی، فکر میکرد با یک تیر در مغزش کارش تمام میشود. اما او یک پیشنهاد گرفت، پیشنهاد برای همکاری در طراحی مرگبارترین بازی جهان. از اتفاقاتی که باعث خلق میدان نبرد میرمار شد یک نوار تولید شد. جام مقدس مورتبیا (Holy Grail of Muertebia)، آیتمی بود که به تمام شایعههای آنلاین دامن زد و گفته میشد با قیمت ۱۰ میلیون دلار فروخته میشود.
شرح آن درباره هکتور اوچلا صحبت میکند. مردی که مسابقه مرگ را راه انداخت تا با ویدئوهای روسی شورش زندانیان رقابت کند. این موجی بود که بازار سیاه را در دهه ۱۹۸۰ دربرگرفت. نوار بیضرر بهنظر میرسید. اما شرح آن چیز دیگری میگفت. به شما قول اکشنی ماشینی میداد با صحنههایی واضح از آدمهای واقعی که در یک مسیر مسابقه بیابانی به جان هم میافتند، یکدیگر را تکهوپاره میکنند و میکشند.
طبق شایعهها برای هر مسابقه مرگ یک ویدئو وجود داشت. یعنی ممکن است دهها یا حتی صدها ویدئو از آنها وجود داشته باشد. همینطور هم بود. هکتور دیگر تبدیل به دست راست سرگئی شده بود. اما هنوز هم بقیه مردم دنیا سرگئی را بااسم روسی میشناختند که خودش هم “تنها بازمانده” بود.
هکتور بازی میرمار را در کنار سرگئی اجرا کرد. اما بعد از دیدن اولین بازی تصمیم گرفت که از ماجرا کنار بکشد. او نمیتوانست با دیدن این صحنهها و آگاهی از این اتفاقات به زندگیاش ادامه دهد. اما داستان هکتور اینجا تمام نمیشود.
گروهی که قاعده بازی را بههم زدند
با گذر زمان میدانهای نبرد دیگری در سرتاسر جهان بازیهایی مرگبار تدارک میدیدند. یکی از داستانهای بدآوازه به جزیره سناک (Sanak) مربوط میشود. این جزیره خاص بود. چون گروهی بهنام سناک فور (Sanak IV) داشت. این گروه سیستمهای اساسی و ساختار بازی را خراب کرد. همانطور که از اسمش مشخص است، این گروه ۴ عضو داشت.
- دانکن سلید (Duncan Slade) – او در لیتل راک آرکانزاس (Little Rock-Arkansas) بهدنیا آمده و بزرگ شده بود. در ۱۸ سالگی به جوخه تفنگداران دریایی آمریکا پیوست. ۳ دوره در عراق خدمت کرد و با افتخار از خدمت مرخص شد. چون با انفجار بمب در جبهه خدمتش دچار جراحات وخیمی شده بود. سلید، تعلیمات گسترده نظامی و جنگی دیده بود. در استفاده از بیشتر اسلحههای استاندارد و ادوات انفجاری مهارت داشت. قدرت رهبری بالا، مهارت آنالیز تاکتیکی تحت فشار را هم به توانایی بدنی بالای او باید اضافه کنیم. مصاحبههای اولیه نشان میدهد اشتیاق زیادی برای بازگشت به خانه و ملاقات دخترش برای اولینبار دارد.
- جولی سکلز (Julie Skelles) – نفر بعدی این لیست، در کودکی رها شده و در یک یتیمخانه در جنوب رومانی بزرگ شده است. او درنهایت از رومانی فرار کرد. جولی ۱۱ مرد را در بازه زمانی ۵ سال به قتل رسانده بود. او را بسیار غیرمنطقی و با گرایش شدید به خشونت توصف کردهاند. از نظر فنی جولی تجربه هیچ مبارزه نداشته مهارت بقای خاصی ندارد. تمام قتلهایش را با چاقو یا ابزارهایی مثل تیغ انجام داده بود. بااینحال، جولی در مصاحبه اولیه نشان داد که با سلاح گرم هم راحت است.
- لانچ میت (Launchmeat) – او با همین نام شناخته میشود و قبلا به او پاول (Pavel) میگفتند. او متولد پراگ در جموری چک است و شخصیتی بسیار خشن دارد. قبلاز شروع بوکس، چندسالی بهصورت بدنساز حرفهای فعالیت میکرده. بعد از اینکه در یک مسابقه قهرمانی از پوشیدن دستکش بوکس اجتناب میکند، از انجمن بوکس چک کنار گذاشته میشود. او بهخاطر رفتار خشونتآمیزش با پلیس بهخاطر برگه پارکینگ دستگیر میشود. در زندان رفتارهای خشونتآمیزش ادامه پیدا میکند. درحالحاضر ۲۳ ساعت در روز را در زندان انفرادی میگذراند.
- مدیسون ملهوترا (Madison Malhotra) – در خانواده نظامی آمریکایی متولد میشود. بنابراین کودکیاش را در پایگاههای مختلف نظامی آمریکا و بعدها در آلمان میگذارند. در ۱۲ سالگی تعمیر موتور را یاد میگیرد. در دانشگاه MIT آمریکا در رشته مهندسی تحصیل میکند. اما بهدلیل مشکلات مالی مجبور به انصراف میشود. او را در حین کار کردن با کارتل دستگیر میکنند.
این چهار نفر از استعدادهای متنوع و مهارتهایشان استفاده کردند و توانستند به تاسیسات میدان نبرد سناک نفوذ کنند و گردانندگان آن را نابود کنند. بهاین ترتیب آنها توانستند به زندگیشان ادامه دهند و بازی به هدفش نرسید. آنها توجه زیادی را بهسمت خودشان جلب کردند که بعضی از آنها دشمنانشان بودند. اما آنها برای سرگئی هم جالب شدند و او شخصا با آنها صحبت کرد و به آنها گفت: “شما گروه عجیبی هستید. شما دشمن ما نیستید. شما فرزندانی هستید که کالیپولیس به این دنیا آورده است.”
آنها متوجه نمیشدند. اما میدانستند حق با این مرد است. او هم یک بازمانده بود، نه یک شهید. او هم هرکاری برای زنده ماندن میکرد. چیزی که حالا از آنها خواسته میشد. سرگئی به آنها گفت: شما برندههای این میدان مبارزه هستید و این به شما بستگی دارد. طبق اصول ما، هرچیزی که بخواهید دریافت میکنید، اسم جدید، صورت جدید، صلح، آزادی.
کلیمنک حتی یک قدم جلوتر رفت و گفت: میتوانم خانودهتان، زندگی قدیمیتان را به شما برگردانم. اما کسیکه آرزوی آن زندگی را داشت دیگر وجود ندارد. کلیمنک جواب را میدانست: پس من چیزی را به شما پیشنهاد میدهم که نمیتوانم به دیگران پیشنهاد کنم، هدف.
این لولو خورخوره واقعی است!
اینکه سناد ۴ با فرارشان بزرگشان در ذهن مردم ماندگار شدند. اما ماجرای آنها ما را به مردی به اسم باگدن – بوگیمن پترویک (Bogden Boogeyman Petrovic) میرساند که ده سال را در نیروهای مسلح صربستان گذراند. بعد با سرباز دیگری که همراهش بود بهنام گورن بابیک (Goran Babic) گروه امنیتی پیلار را راه انداختند. اما گورن بارها بهخاطر جرائمی مانند اخاذی به زندان افتاد و بوگدان تنها رهبر گروه شد. او آدم بدنامی بود که لقبش را هم بهخاطر تاکتیکهای بیرحمانه و وحشیانه بهدست اورده بود.
سال ۲۰۰۷ و در طول شورش بانتاری (Bantari)، بوگدان و گروهش به تله افتادند. همه اعضای گروه بوگدان کشته شدند و فقط خودش زنده ماند. این لحظه نجات یافتنش بود که توجه غول بیوتکنولوژی، تایتونیک اینداستری، را به او جلب کرد. گروه تایتونیک برای حافظت شخصی او را استخدام کردند.
اواخر سال ۲۰۲۰، مردی که بهاسم لانچمیت شناخته میشد با تراک عملیاتی پیلار از روی او رد شد و بوگدان هر دو پایش را ازدست داد. بوگدان دوره درمان ویژهای را زیرنظر تایفانیک طی کرد. طبق شایعهها او دوباره به کارش برگشته و باید رد ۴ نفری که بهعنوان سناک ۴ شناخته میشوند را بگیرد. بوگیمن یکی از ترسناکترین نیروهای نظامیای است که کسی میتواند با آن مواجه شود.
داینولند؛ برای دایناسورهای مهربان و شکار انسان
اینها ما را به جزیره ویکندی (Vicandi) با جاذبه داینولند (Dinoland) میرساند. خانواده صاحب داینولند فقط با اسم لین (Lynn) شناخته میشد، خانوادهای با ثروت افسانهای و نفرینشده. الکساندر لین زیر سایه پدر غیرعادی و منزوی اش، کارل یوهان لین بزرگ شد. در کودکی علاقه زیادی که داشت سر عروسکهای خواهر و برادرانش را ببرد و آنها را خراب کند. الکساندر با بزرگتر شدن همین رفتار را نسبت به حیوات کوچک در پیش گرفت.
وقتیکه لین بزرگ با بودجه خودش یک کارتون کودکانه کوتاه براساس مسکات داینولند بسازد، الکس، پسرش، مجبور شد که صداگذار کاراکتر اصلی بشود. کاراکتر الکس یک تیرانازروس خوب بود. کارل یوهان تصور میکرد اگر پسرش صداگذاری آن کاراکتر را انجام بدهد روی او و رشدش تاثیرات مثبتی خواهد داشت. اما اینطور نشد.
داینولند جایی برای سرگرم شدن بچهها و خانوادهها و ساختن خاطرات خوش بود. اما الکس در ذهن بیمارش برنامههای دیگری داشت. حال دیگر الکس بهعنوان یک ضداجتماع شناخته میشد. او با جاناتان کمل (Jonathan Kamal) دوست بود. جاناتان در کنیا بهدنیا آمده و بزرگ شده بود. او در آنجا بهعنوان راهنمای شکار خصوصی برای شکارچیان ثرتمند فعالیت میکرد.
در یکی از همین برنامهها بود که کمل با الکساندر آشنا و دوست شد. دوستی و رابطه آنها حول محور علاقهشان به شکار شکل گرفت. آنها درمورد ویژگیهای مختلف شکارچی و طعمه صحبت کردند. در آخر، الکس به جاناتان پیشنهاد یک شکار فوقالعاده برای طعمهای متفاوت داد. و بازی در داینولندی شروع شد که حالا به مقصدی برای این بازیهای بقا تبدیل شده بود.
از حوالی داینولند تا جزیر باستانی پارامو بهدنبال راز جاودانگی
در همان جزیره چندسال قبلتر توسط دکتر برتون نورتروپ (Burton Northrup) تحقیقات بسیار جالبی هم انجام شده بود. ماجرا اینجا جالب میشود. چون بهنظر میرسد چیزی که دکتر نورتروپ روی آن تحقیق میکرد، همان چیزی بود که این افراد در درجه اول به آن علاقه داشتند.
دکتر نورتروپ برای پیدا کردن کلید نامیرایی به کوه مانچا (Mancha) سفر کرده بود. او افسانههایی از افرادی شنیده بود که هرگز پیر نمیشدند.بعد از انجام تحقیقات بیشتر روی مردم بومی جزیره پارامو (Paramo)، او متوجه شد که در زبان آنها کلمهای برای اشاره به “بیماری” و حتی “سلامتی” وجود ندارد. آنها خیلی ساده زنده میکردند و میمردند و کاملا سالم بودند. درواقع تاریخگذاری رادیو کربنی نشان داد که این بدنها بین ۱۲۰ تا ۱۵۰ سال عمر دارند.
وسایل یا قدرتهای فرضی درمانگرانه آنها بسیار برای دکتر نورتروپ جذاب بود. چون او دختری به اسم میراندا داشت که بسیار مریض بود. میراندا یک بیماری نورولوژیک داشت که بهسرعت گسترش پیدا میکرد و امکان زنده ماندن او را کاهش میداد. پزشکان نمیدانستند ریشه بیماری او چیست یا چهطور میتوانند درمانش کنند. این نتیجه برای دکتر نورتروپ قابلقبول نبود و او ناامیدانه تلاش میکرد دخترش را زنده نگه دارد. او همراه چندنفر از همکارانش تلاش کرد وارد معبد پرامو شود و آب، میوه یا اقلام دیگری را برای دخترش بفرستد بهامید اینکه بتواند درمانش کند.
جزیره پارامو و رویاهای دکتر نورتروپ
او در جزیره رویاهایی که میدید را یادداشت کرد. یک از آنها به این شرح است:
۱۶ام جون ۱۹۸۲، ساعت ۲ صبح است و من همین حالا با یک رویای ناراحتکننده بیدار شدم. در رویا هم من تازه از خواب بیدار شده بودم. تازه به خانه برگشته بودم و در اتاق خوابم تنها بودم. سایههایی گنگ روی دیوار عقب و جلو میرفتند. من گیج و گمشده شده بودم تا اینکه صدای گریه یک نوزاد را شنیدم که از سمت اتاق میراندا میآمد. اما صدای میراندا نبود، نمیتوانست باشد. فقط در گرداب رویاها گریهای مثل این میتوانست وجود داشته باشد. شنیدن آن در زندگی واقعی، واقعا میتوانست یک نفر را دیوانه کند.
درست وقتیکه احساس کردم بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم، سایهها خودشان آب شدند و از روی دیوار پایین ریختند. آنها دور من پیچیدند و مرا از تخت جدا کردند و مرا به سمت اتاق میراندا بردند. هرچه به گهواره او نزدیکتر میشدم، صدا آزاردهندهتر میشد. به پایین نگاه کردم و دیدم پاهایم مرا به سمت او میکشانند. در متوقف کردن خودم ناتوان بودم. چشمهایم را از ترس بستم. خودم را روی قسمت خالی گهواره انداختم و بعد از خواب پریدم.
دکتر نورتروپ در طول سفرش به همراهانش و نیتشان بیاعتماد شد. ذهنش دچار تغییر میشد. رویاها بیشتر شدند و تصویر الهههای درحال ذوب شدن مدام در فکر و خیالش بود. اما او هنوز هم باید دخترش را نجات میداد. بعد از اینکه بیشتر اعضای گروه استعفا کردند یا در طول سفر مردند، او بالاخره توانست وارد معبد شود و مقدار آب و گل را برای دخترش بفرستد. شرایط میراندا بهصورت معجزهآسایی و بهآرامی شروع به بهبود کرد. بااینحال، رویاهای دکتر نورتروپ شدید و شدیدتر میشدند.
رویاهایی که میراندا هم تحت تاثیر آنها قرار میگیرد
۲۸ فوریه ۱۹۸۴ پیر و من در گودال زیر معبد تنها نشستهایم. بعد از چند طلسم، هردو ما از چای الههها نوشیدیم. چیز بعدیای که بهخاطر میآورم این است که بیرون بودم، نه بیرون، در یک آسمان سیاه بودم پر از ستارههایی دور. انگار تاریکی بین ستارهها ذوب میشد و بههم میپیوست و تبدیل به یک حجم صلب در اطراف من میشد. من احساس افتادن داشتم. من یک شهاب آتشین بودم که از جو زمین میگذشتم و به زمین برخورد میکردم.
من بالای کوه مانچا ایستاده بودم، روی لبه آتشفشان. اما تنها نبودم. دربین برادرانم بودم، مردمم، آخرین بازماندههای پرامو. ما عمری را صرف کردیم تا بینقص شویم، بدون بیماری، بدون مرگ. حالا ما آماده بودیم که به آسمان برگردیم.
از غباری که از گلها برخاسته بود، به پایین و به دهانه آتشفشان نگاه میکردیم. گلبرگها همه جیغ میکشیدند، نه، در یک هارمونی کیهانی آواز میخواندند. یک کلمه را بارها و بارها مثل یک مانترا تکرار میکردند “بازگشت” و ما هم این کار را انجام دادیم. ذهن دکتر نورتروپ از این لحظه کاملا تغییر کرد. در یادداشتهای روزانهاش تعریف میکند که همسرش اِولین بهخاطر میراندا و شرایطش با او تماس میگیرد.
اِوِلین: میراندا بالاخره صحبت میکند. یک کلمه را مدام تکرار میکندف مثل یک مانترا: “بازگشت”
عروسی در میدان مبارزه
حالا به حادثه جزیره کاراکان (Karakan) میرسیم که هم اقتصادی پررونقی داشت و هم دارایی مخفیانهای بهشکل تونلهایی از طلا داشت. مالک این جزیره امیر قریشی (Amir Qureshi) بود و دختری بهنام سادیا (Sadia) داشت. امیر کمکم به یک قاچاقچی سرشناس تبدیل شده بود. امیر طی اتفاقی که الان بهعنوان عروسی سیاه (Black Wedding) میشناسیم کشته شد. عروسی سیاه، قتلعامی بود که مردان امیر راه انداختن. چون فهمیدند او میخواهد جزیره را به خریداری ناشناس بفروشد.
عروسی سادیا بود. اما قبلاز اینکه آنها بتوانند سوگندشان را بخوانند، اسلحهها کشیده شد و همهجا به جهنم تبدیل شد. سادیا از قتلعام جان سالم بهدر برد. اما نامزدش آنقدر خوششانس نبود. دیه شاه را بهعنوان پول خرید جزیره به او پیشنهاد کردند. اما سادیا نپذیرفت. درعوض اوداوطلب شد که در نبارزه بعدی در جزیره شرکت کند. او لباس پارهپارهشده عروسیاش میجنگید.
این یکی از محبوبترین مبارزهها بود و هنوز هم کسانی که شانس دیدنش را داشتند درباره آن حرف میزنند. او با ارادهای ناب، غیرقابلدرک و بسیار وحشیانه میجنگید تا جزیره را که واقعا به او تعلق داشت پس بگیرد.
هکتور به چهره مرگ نگاه میکند
در این مرحله میدانهای مبارزه به یک موفقیت غیرقابل چشمپوشی برای سرگئی و هکتور تبدیل شده بودند. بااینحال، هکتور در این مرحله تصمیم گرفت کاملا کنار بکشد چون نمیخواست دیگر کاری با این ماجراها داشته باشد و مسئولیت آنها را بهدوش بکشد.
بعداز اینکه سرگئی این موضوع را شنید و آنطور که هکتور بهیاد میآورد، او با نور کورکننده در چشمش بیدار شد. سه نفر با ماسکهای طلا به او نزدیک میشدند. هکتور آن را مستقیما به چهره مرگ نگاه کردن توصیف میکند. این ماسکها برای چه بودند؟ و مهمتر از آن، این افراد نقابدار چه کسانی بودند؟ و دنبال چهچیزی بودند؟ شاید آنها هم دنبال کلید نامیرایی را بودند.
بهنظر میرسد همه، از تایتونیک اینداستری گرفته تا سناک ۴، دکتر نورتروپ، الکس لین، سادیا تا کانگ جی ما، دنبال کلید بقا هستند. اما کجا میشود ان را پیدا کرد؟
آیا هیچکس میتواند رد سرگئی را پیدا کند؟ و هدف نهایی او و مبارزهاش با میدانهای نبرد، فرقه و دیگر چیزها چیست؟ شاید ما هرگز جواب واقعی را پیدا نکنیم. اما فعلا میدانهای مبارزه به کار خودشان ادامه میدهند و همه دنبال چیزی که آرزویش را داریم میگردیم، یک هدف!
سخن آخر
اگر پابجی بازی میکنید، شاید از همان روز اول درمورد داستانش کنجکاو شدید. اما با رونمایی از تریلرهای سینمایی و اشارههای بیشتر به داستان، این کنجکاوی به طرفداران بیشتری سرایت کرده است. در اینجا سعی کردیم نگاهی دقیق به داستان پابجی داشته باشیم. تمام این داستان براساس سرنخهایی که در بازی وجود دارد کشف شده است. آیا شما چیزهای بیشتری از داستان پابجی میدانید؟ یا به نکاتی توجه کردید که از چشم ما دور ماندهاند؟ در این مورد برایمان بنویسید.
بازی در جزیرهای روسی بهنام Erangel میگذرد. جزیرهای که توسط ارتش شوروی غیرمسکونی شده است. اما یکی از بازماندگان این جزیره جرقه اتفاقی را میزند که به تب مبارزات بقا منجر میشود.
بازی از فیلم ژاپنی Battle Royale ساخته ۲۰۰۰ الهام گرفته است و براساس مدهای که برندون (خالق بازی) برای بازیهای دیگر ساخته بود گسترش پیدا کرد و تبدیل به پابجی شد.
دستکم تا جایی که ما میدانیم خیر. اما میتوانید داستان کامل آن را در این مقاله بخوانید.
نظرات