رتبهبندی غمانگیزترین پایانبندیهای دیزنی
هیچ شرکتی به اندازهی دیزنی بر فرهنگ عامه تأثیر نگذاشته است. این شرکت که در سال ۱۹۲۳ توسط برادران والت و روی دیزنی تأسیس شد، از همان ابتدا پیشگام صنعت انیمیشن بود و در سالهای اخیر با خرید شرکتهای بزرگی مانند لوکاسفیلم، مارول و استودیوهای قرن بیستم، به یکی از بزرگترین غولهای رسانهای جهان تبدیل شده است.
انیمیشنهای کلاسیک دیزنی همچنان در زمرهی شناختهشدهترین و تحسینشدهترین آثار این حوزه قرار دارند و با هنر کمنظیر، موسیقیهای ماندگار، شخصیتهای دوستداشتنی و داستانهای عمیق خود، نسلهای جدید را تحت تأثیر قرار میدهند. فیلمهای دیزنی معمولاً برای مخاطبان عام ساخته میشوند و در بیشتر موارد پایانی مثبت و همراه با یک درس ارزشمند دارند، حتی اگر مسیر داستان با دشواریهایی همراه باشد. با این حال، برخی از این پایانها حاوی لحظات تلخ و احساسی هستند که میتوانند حس غم و اندوه را در بینندگان برانگیزند.
یکی از دلایل ماندگاری فیلمهای دیزنی، استفاده از الگوهای داستانپردازی کهن است. بسیاری از انیمیشنهای کلاسیک این استودیو، از افسانههای قدیمی و قصههای فولکلور الهام گرفتهاند. اما نکتهی جالب اینجاست که پایان اصلی این قصهها معمولاً بسیار تلختر از نسخهی دیزنی بوده است! به عنوان مثال، در نسخهی اصلی داستان پری دریایی کوچولو اثر هانس کریستین آندرسن، آریل نهتنها به شاهزاده نمیرسد، بلکه در نهایت جان خود را از دست میدهد. اما دیزنی این داستان را با تغییراتی اساسی به یک پایان خوش تبدیل کرد تا برای مخاطبان عام مناسبتر باشد.
در این فهرست، احساسیترین و غمانگیزترین پایانهای فیلمهای دیزنی بر اساس میزان تأثیرگذاریشان رتبهبندی شدهاند. اگرچه تعداد کمی از آنها واقعاً به معنای واقعی کلمه تراژیک هستند، اما همگی آنقدر تأثیرگذارند که حتی بزرگسالان را هم به گریه میاندازند.
۱۰. The Good Dinosaur (2015)
روایتی از دوستی و رشد که در دنیایی خیالی، جایی که دایناسورها منقرض نشدهاند، شکل میگیرد، اما با داستانی ساده و احساسی
دایناسور خوب (The Good Dinosaur) یکی از کمفروغترین آثار پیکسار محسوب میشود و در واقع، اولین شکست این استودیو در گیشه بود. با وجود داشتن یک ایدهی خلاقانه — جهانی که در آن دایناسورها هرگز منقرض نشدهاند — فیلم در عمل نوآوری چندانی ندارد و به یک داستان کلیشهای از رابطهی یک پسر و سگش تبدیل میشود، با این تفاوت که این بار، انسان در نقش حیوان خانگی ظاهر شده است. با این حال، پیوند عاطفی میان آرلو (با صداپیشگی ریموند اوچوآ) و اسپات (با صداپیشگی جک برایت) لحظات احساسی زیبایی خلق میکند، بهویژه در پایان فیلم.
در واپسین دقایق فیلم، هنگامی که آرلو و اسپات به خانهی آرلو نزدیک میشوند، یک خانوادهی انسانی ظاهر شده و به اسپات علاقه نشان میدهد. آرلو که میداند جدایی از او برای اسپات بهتر است، با دلشکستگی تصمیم میگیرد دوستش را رها کند. این وداع غمانگیز، بسیاری از مخاطبان را به یاد خداحافظی با یک حیوان خانگی یا دوست صمیمی میاندازد. نکتهی قابل توجه این است که این صحنه بدون هیچ دیالوگی روایت میشود و همین امر فرصتی را در اختیار انیماتورها و آهنگسازان فیلم قرار میدهد تا بدون نیاز به کلمات، احساسات را تنها از طریق هنر تصویر و موسیقی منتقل کنند. حتی در یکی از کمفروغترین آثار پیکسار، این سکانس نشان میدهد که این استودیو همچنان در خلق لحظات هنری تأثیرگذار مهارت بالایی دارد.
با اینکه دایناسور خوب در گیشه موفق نبود، از نظر فنی یکی از پیشرفتهترین پروژههای پیکسار محسوب میشود. مناظر طبیعی فیلم با جزئیات خیرهکنندهای طراحی شدهاند و تکنیکهای نورپردازی و رندرینگ آن در زمان خود تحسینبرانگیز بود. برخی از مناظر فیلم آنقدر واقعی به نظر میرسند که گویی از یک مستند طبیعی الهام گرفته شدهاند.
۹. Pinocchio (1940)
ماجراجویی تاریک و آموزندهی یک عروسک چوبی که در تلاش برای تبدیلشدن به یک پسر واقعی، با وسوسهها و خطرات دنیای بیرون روبهرو میشود
پینوکیو (Pinocchio) یکی از مهمترین آثار دیزنی محسوب میشود که گام بزرگی در پیشرفت کیفیت انیمیشن و جلوههای ویژهی این استودیو بود. با این حال، داستان فیلم از تاریکترین روایتهای دیزنی به شمار میرود و تصویری بیرحمانه از دنیایی پر از خطرات و شخصیتهای شروری ارائه میدهد که اغلب از مجازات فرار میکنند. این فضای تلخ در اوج داستان به اوج خود میرسد؛ جایی که پینوکیو (با صداپیشگی دیک جونز) برای نجات پدرش ژپتو (با صداپیشگی کریستین راب) از چنگال نهنگ مخوف مونسرو (با صداپیشگی ترل راونسکرافت) جان خود را فدا میکند.
یکی از تأثیرگذارترین صحنههای فیلم، تصویری است که پینوکیو را بیحرکت و روی آب شناور نشان میدهد. سادگی این تصویر، در عین حال، تکاندهنده است؛ تضاد میان زیبایی آبهای طراحی شده با دست و بدن بیجان پینوکیو، ترکیبی از شکوه و تراژدی را به نمایش میگذارد. سپس، فیلم به صحنهای در خانهی ژپتو منتقل میشود؛ جایی که او در کنار پیکر بیجان پینوکیو با چشمانی اشکآلود زانو زده و غرق در اندوه است. هرچند پری آبی (با صداپیشگی اولین ونبل) در نهایت او را به یک پسر واقعی تبدیل کرده و به زندگی بازمیگرداند، اما لحظهی فقدان، کاملاً جدی و احساسی به تصویر کشیده میشود و اندوه شخصیتها کاملاً ملموس است.
پینوکیو نخستین انیمیشن تاریخ بود که جایزهی اسکار بهترین ترانه و بهترین موسیقی متن را از آن خود کرد. آهنگ معروف When You Wish Upon a Star نهتنها برندهی اسکار شد، بلکه به سرود رسمی دیزنی تبدیل شد و همچنان در ابتدای بسیاری از فیلمهای این استودیو شنیده میشود. از نظر فنی، این فیلم نوآوریهای متعددی را به نمایش گذاشت، از جمله جلوههای ویژهی حیرتانگیز مانند انعکاس نور در آب، انیمیشن واقعگرایانهی دود و حرکات سیال شخصیتها که در زمان خود بیسابقه بود.
۸. Aladdin (1992)
قصهای جادویی از عشق، دوستی و آزادی که با طنز و موسیقی بهیادماندنی، علاءالدین و جینی را به یکی از محبوبترین شخصیتهای دیزنی تبدیل کرده است
جان ماسکر و ران کلمنتس را میتوان موفقترین زوج کارگردانی در تاریخ دیزنی دانست. این دو کارگردان هفت فیلم برای این استودیو ساختند که بسیاری از آنها هم از نظر منتقدان و هم از لحاظ فروش، موفقیتهای بزرگی بودند. یکی از دلایل اصلی موفقیت آنها، ترکیب استادانهی کمدی با داستانهای احساسی دربارهی رشد شخصیتهاست و این ویژگی را میتوان بهوضوح در علاءالدین (Aladdin) مشاهده کرد. در قلب این فیلم، دوستی میان علاءالدین (با صداپیشگی اسکات وینگر) و غول چراغ جادو (با صداپیشگی رابین ویلیامز) قرار دارد که نقطهی اوج آن زمانی رخ میدهد که غول به علاءالدین پیشنهاد میکند از آخرین آرزویش برای تبدیلشدن به یک شاهزاده و ازدواج با شاهزاده جاسمین (با صداپیشگی لیندا لارکین) استفاده کند.
با این حال، علاءالدین تصمیم دیگری میگیرد؛ او آخرین آرزوی خود را برای آزادی غول از چراغ به کار میبرد و به او امکان میدهد تا جهان را آزادانه بگردد، به این ترتیب، قولی را که پیشتر به او داده بود، عملی میکند. در نهایت، سلطان (با صداپیشگی داگلاس سیل) اجازهی ازدواج علاءالدین و جاسمین را صادر میکند، اما فداکاری او نشان میدهد که چقدر حاضر است برای دوستش از خواستههای خود بگذرد، حتی اگر این به معنای خداحافظی باشد. لحظهی در آغوش گرفتن آنها یکی از احساسیترین صحنههای دوستی در تاریخ دیزنی است، بهویژه با اجرای تأثیرگذار رابین ویلیامز در دیالوگ فراموشنشدنی: «تو همیشه برای من یک شاهزاده خواهی بود.»
رابین ویلیامز که نقشش در علاءالدین به یک عملکرد نمادین در تاریخ انیمیشن تبدیل شد، در ابتدا قصد نداشت در این فیلم صداپیشگی کند. اما تیم سازنده با استفاده از ضبطهای قبلی او، یک سکانس آزمایشی ساختند که غول را در حال اجرای کمدیهای ویلیامز نشان میداد. همین موضوع باعث شد که ویلیامز شیفتهی شخصیت شود و نقش را بپذیرد. علاوه بر این، او در بسیاری از صحنهها از دیالوگهای از پیش نوشتهشده پیروی نکرد و بداههگوییهایش آنقدر درخشان بود که سازندگان مجبور شدند بخشهایی از فیلم را بر اساس اجرای او تغییر دهند!
۷. Snow White and the Seven Dwarfs (1937)
اولین انیمیشن بلند تاریخ که با داستانی کلاسیک، جادو، عشق و حسادت، مسیر موفقیت دیزنی را هموار کرد
والت دیزنی میدانست که اگر میخواهد استودیوی خود را گسترش دهد، باید از ساخت انیمیشنهای کوتاه فراتر برود. بنابراین، او دست به اقدامی جسورانه زد و تصمیم گرفت نخستین فیلم بلند انیمیشن آمریکا را تولید کند. این پروژه به سرعت لقب حماقت دیزنی (Disney’s Folly) را گرفت، زیرا هزینههای تولید آن سرسامآور بود و بسیاری باور نداشتند که یک انیمیشن بتواند مخاطبان را برای ۸۰ دقیقه سرگرم کند. شرایط مالی آنقدر سخت بود که والت مجبور شد خانهاش را در گرو بگذارد و حتی با نمایش نسخههای ناقص فیلم، بانک را متقاعد کند که به او وام دهد. اما در نهایت، سفیدبرفی و هفت کوتوله (Snow White and the Seven Dwarfs) هنگام اکران همهی بدبینان را به اشتباه انداخت، بهویژه در صحنهی احساسی پایانی که هفت کوتوله برای سفیدبرفی (با صداپیشگی آدریانا کاسلوتی) که در اثر طلسم در خوابی جادویی فرو رفته، مراسم سوگواری برگزار میکنند.
این لحظه از هر نظر برای برانگیختن احساس غم و اندوه ساخته شده است: نورپردازی کمرنگ، در ترکیب با موسیقی، فضایی ایجاد میکند که نشان میدهد دنیای اطراف بدون حضور سفیدبرفی تاریک و بیروح شده است. سکوت در این صحنه غالب است، به جز هقهق کوتولهها که قلب بیننده را به درد میآورد. واکنش غرغرو (با صداپیشگی پینتو کولویگ) از همه دردناکتر است؛ او سرش را برمیگرداند و بدون گفتن حتی یک کلمه، تمام احساسات درونش را منتقل میکند. البته، در ادامه شاهزاده (با صداپیشگی هری استاکول) با بوسهی خود سفیدبرفی را از خواب بیدار میکند و فیلم را با پایانی شاد به سرانجام میرساند. اما این شادی بدون آن لحظهی غمانگیز و اندوهناک قبلی، چنین تأثیر عمیقی نداشت.
سفیدبرفی و هفت کوتوله نهتنها اولین انیمیشن بلند تاریخ سینما بود، بلکه فناوریهای جدیدی را نیز به صنعت انیمیشن معرفی کرد. برای نخستین بار، از تکنیک دوربین چندصفحهای (Multiplane Camera) استفاده شد که به تصاویر عمق و بُعد بیشتری میبخشید. همچنین، فیلم آنقدر موفق شد که حتی چارلی چاپلین آن را تحسین کرد و گفت سفیدبرفی دستاوردی بینقص است. جالبتر اینکه، هنگام اکران در سال ۱۹۳۷، برخی از مخاطبان در سالنهای سینما به خاطر صحنهی ملکهی شیطانی یا لحظات احساسی فیلم به گریه افتادند؛ چیزی که تا آن زمان در یک انیمیشن بیسابقه بود!
۶. Inside Out (2015)
سفری خلاقانه به ذهن یک کودک که نشان میدهد چگونه احساسات مختلف در کنار هم نقش مهمی در رشد و بلوغ ما ایفا میکنند
پیکسار همواره به توانایی خود در برانگیختن احساسات مخاطبان شهرت داشته است و این مهارت را بهخوبی در یکی از تحسینشدهترین آثار خود، درون و بیرون (Inside Out)، به نمایش گذاشت. این فیلم، دنیای پیچیده و انتزاعی احساسات را با جانبخشی به آنها به تصویر میکشد و داستان دختری به نام رایلی (با صداپیشگی کیتلین دیاس) را روایت میکند که همراه خانوادهاش از مینهسوتا به سانفرانسیسکو نقل مکان کرده است. شادی (با صداپیشگی ایمی پولر) در تلاش است تا رایلی را همیشه خوشحال نگه دارد، اما با نادیده گرفتن مشکلات او، اوضاع را بدتر میکند. این روند تقریباً رایلی را به ورطهی افسردگی میکشاند، تا اینکه اندوه (با صداپیشگی فیلیس اسمیت) به او کمک میکند احساسات واقعیاش را بپذیرد و سرانجام آنها را با والدینش در میان بگذارد.
لحظهای که رایلی، درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده، از دلتنگی برای زندگی گذشتهاش میگوید و خاطرات اصلیاش از شادی به اندوه تغییر میکنند، تأثیر عمیقی بر بیننده میگذارد. تجربهی از دست دادن و سازگاری با یک واقعیت جدید، بخشی اجتنابناپذیر از زندگی است، اما درون و بیرون یادآوری میکند که نهتنها احساس اندوه در این لحظات طبیعی است، بلکه این احساس، عنصر مهمی در فرایند پذیرش و حرکت رو به جلو است. درحالیکه رایلی در آغوش والدینش قرار میگیرد، خاطرهای جدید شکل میگیرد که هم شاد و هم غمگین است؛ نشانهای از اولین گام او به سوی پذیرش و التیام.
درون و بیرون از نظر روانشناختی، یکی از دقیقترین فیلمهای دیزنی-پیکسار محسوب میشود. ایدهی ترکیب احساسات برای خلق خاطرات پیچیده، بر اساس نظریههای علمی واقعی دربارهی نحوهی پردازش هیجانات در مغز شکل گرفته است. جالب اینجاست که بسیاری از روانشناسان، فیلم را به عنوان یک ابزار آموزشی برای توضیح اهمیت پذیرش احساسات به کودکان توصیه کردهاند. همچنین، شخصیت اندوه در ابتدا قرار نبود نقشی کلیدی داشته باشد، اما تیم سازنده پس از مشورت با متخصصان روانشناسی متوجه شد که اندوه نقش مهمی در رشد عاطفی انسان دارد و همین موضوع مسیر داستان را تغییر داد!
۵. Coco (2017)
جشن رنگارنگی از فرهنگ مکزیک که با موسیقی و احساسات عمیق، اهمیت یادآوری خاطرات و پیوندهای خانوادگی را به زیبایی به تصویر میکشد
کوکو (Coco) مخاطبان را به سفری دلانگیز به مکزیک میبرد و داستانی را حول محور جشن روز مردگان (Día de los Muertos) روایت میکند. در میان رنگهای درخشان و آهنگهای بهیادماندنی، فیلم به موضوعاتی چون زخمهای نسلی، میراث خانوادگی و قدرت موسیقی میپردازد. در اوج داستان، میگل (با صداپیشگی آنتونی گونزالس) با شتاب به خانه بازمیگردد تا برای مادربزرگ بزرگش، کوکو (با صداپیشگی آنا اوفلیا مورگیا) آهنگی بنوازد و خاطرهی پدرش، هکتور (با صداپیشگی گائل گارسیا برنال) را در ذهن او زنده کند.
وخامت تدریجی حال کوکو در طول فیلم، برای کسانی که تجربهی زندگی با فردی مبتلا به زوال عقل (دمانس) را داشتهاند، تأثیر عاطفی عمیقتری دارد. از همین رو، زمانی که میگل با اجرای آهنگ مرا به خاطر بسپار (Remember Me) موفق میشود کوکو را از دنیای خاموشی بیرون بیاورد و او را برای لحظاتی به هوشیاری برگرداند، اشکهای شوق و اندوه همزمان جاری میشوند. سپس، او خاطرات هکتور را با دیگر اعضای خانواده به اشتراک میگذارد، گویی که گذشته را زنده کرده است. اما در ادامه، با گذشت یک سال، میبینیم که کوکو از دنیا رفته است؛ صحنهای که غمگین اما درعینحال آرامشبخش است، زیرا در دنیای مردگان، او سرانجام با پدر و مادر دوستداشتنیاش دوباره متحد میشود.
فیلم کوکو برای به تصویر کشیدن فرهنگ مکزیکی با دقتی فوقالعاده ساخته شد. تیم سازنده، ماهها در مکزیک به تحقیق پرداختند و با مردم محلی دربارهی جشن روز مردگان و سنتهای مرتبط با آن صحبت کردند. علاوه بر این، شخصیت هکتور بر اساس چهرهی واقعی خوانندهی مشهور مکزیکی، پدرو اینفانته (Pedro Infante)، طراحی شده است. جالبتر اینکه وقتی فیلم در مکزیک اکران شد، به پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای این کشور تبدیل شد!
۴. The Fox and the Hound (1981)
داستانی تأثیرگذار از دوستی میان یک روباه و یک سگ که بهخاطر دنیای اطرافشان مجبور به جدایی میشوند
روباه و سگ شکاری (The Fox and the Hound) شاید یکی از پرچالشترین تولیدات تاریخ انیمیشنهای دیزنی باشد. این فیلم شاهد درگیری میان انیماتورهای قدیمی و محافظهکار و نسل جدیدی از هنرمندان ایدهآلگرا بود که دربارهی مسیر داستان اختلاف نظر داشتند. همچنین، این پروژه با خروج ولفگانگ رایترمن (Wolfgang Reitherman)، یکی از کارگردانان و انیماتورهای باسابقهی دیزنی و جدایی دستهجمعی گروهی از انیماتورها به رهبری دان بلوت (Don Bluth) مواجه شد. این مشکلات مانع از دستیابی فیلم به نهایت پتانسیل خود شدند، اما با این وجود، تیم سازنده موفق شد یکی از تراژیکترین دوستیهای تاریخ انیمیشن را در رابطهی تاد (با صداپیشگی کیت میچل و میکی رونی) و کاپر (با صداپیشگی کوری فلدمن و کرت راسل) به تصویر بکشد؛ بهویژه در لحظات احساسی اوج فیلم.
در حالی که کاپر تقریباً آمادهی شکار تاد است، زیرا معتقد است که او به طور ناخواسته باعث آسیب دیدن مربیاش چیف (با صداپیشگی پت باترام) شده، اما زمانی که تاد، کاپر و آموس اسلید (با صداپیشگی جک آلبرتسون) را از حملهی یک خرس نجات میدهد، همه چیز تغییر میکند. این ازخودگذشتگی، کافی است تا اسلید از شکار دست بکشد. در پایان، تاد و کاپر، هرچند به دنیای متفاوت خود بازمیگردند، اما نه بهعنوان دشمن، بلکه دوباره بهعنوان دوستانی که مسیرشان جدا شده است.
آنچه این لحظه را به یکی از احساسیترین صحنههای دیزنی تبدیل میکند، انیمیشن چشمان کاپر است. هنگامی که او با چشمانی غمگین و اما مصمم به اسلید نگاه میکند، گویی از او التماس میکند که نفرت را کنار بگذارد و اجازه دهد همه به زندگی خود ادامه دهند.
۳. Bridge to Terabithia (2007)
داستانی عمیق درباره دوستی، تخیل و فقدان که نشان میدهد چگونه رویاها میتوانند ما را در برابر سختیهای زندگی قویتر کنند
پل به ترابیتیا (Bridge to Terabithia)، رمانی نوشتهی کاترین پترسون در سال ۱۹۷۷، برگرفته از یک تراژدی واقعی بود: درگذشت ناگهانی لیسا هیل، بهترین دوست فرزند نویسنده، دیوید ال. پترسون. سی سال بعد، دیوید این فرصت را پیدا کرد تا فیلمنامهی اقتباسی از داستان مادرش را بنویسد. تغییر از یک اثر ادبی به یک رسانهی بصری، این امکان را برای تیم سازنده فراهم کرد تا با دنیای فانتزی ترابیتیا، سرزمینی که دو دوست صمیمی، جسی (با بازی جاش هاچرسون) و لزلی (با بازی آنا سوفیا راب)، خلق کردهاند، خلاقانهتر برخورد کنند. بااینحال، دیوید اصرار داشت که پایان تلخ و تراژیک داستان، همچنان تأثیرگذار و فراموشنشدنی باقی بماند.
مرگ غیرمنتظرهی لزلی ضربهی احساسی شدیدی وارد میکند، زیرا فیلم نشان میدهد که چنین فقدانهایی فقط یک شخص را تحت تأثیر قرار نمیدهند. غم و اندوه، مانند موجی، همهی اطرافیان را در برمیگیرد و از طریق جسی، مخاطب با تمام مراحل سوگ و پذیرش آن همراه میشود. پل به ترابیتیا داستانی دشوار اما ضروری است که به ما یادآوری میکند زندگی هیچگاه تضمینشده نیست و باید از زمان خود بیشترین بهره را ببریم، زیرا خاطراتی که از ما باقی میمانند، تأثیری فراتر از آنچه تصور میکنیم دارند.
درحالیکه پل به ترابیتیا بهعنوان یک داستان فانتزی شناخته میشود، اما در اصل یک روایت عمیقاً واقعگرایانه دربارهی کودکی، دوستی و سوگ است. برخلاف بسیاری از فیلمهای ماجراجویی که در آن شخصیتها بهراحتی از چالشهای خود عبور میکنند، این اثر به شیوهای صادقانه نشان میدهد که زندگی همیشه مطابق میل ما پیش نمیرود و از دست دادن عزیزان، بخشی اجتنابناپذیر از آن است. جالب اینجاست که صحنهی مرگ لزلی در فیلم، باعث شد بسیاری از مخاطبان، حتی بزرگسالان، به گریه بیفتند و همین موضوع، نشاندهندهی تأثیر احساسی عمیق این داستان است.
۲. Old Yeller (1957)
یکی از تلخترین فیلمهای دیزنی درباره رابطهی صمیمی پسری با سگش که درنهایت با تصمیمی دردناک برای پذیرش واقعیت زندگی روبهرو میشود
پس از موفقیت جزیره گنج (Treasure Island) در دههی ۱۹۵۰، دیزنی علاوه بر تولید انیمیشن، به ساخت فیلمهای لایو-اکشن نیز روی آورد. یکی از مشهورترین این فیلمها یلر پیر (Old Yeller) است که بر اساس رمان فرد گیپسون (Fred Gipson) ساخته شد. این فیلم دوستی زیبای تراویس کوتس (با بازی تامی کرک) و سگ وفادارش، یلر پیر (با بازی اسپایک) را روایت میکند؛ سگی که در نهایت به دلیل ابتلا به هاری مجبور به مرگ میشود.
هرکسی که ناچار به خداحافظی با یک حیوان خانگی عزیز به دلیل بیماری شده باشد، میتواند با درد و رنج تراویس همذاتپنداری کند؛ از ناباوری و انکار اولیه تا پذیرش واقعیت تلخ. اما آنچه پایان فیلم را فراموشنشدنی میکند، فراتر از مرگ یلر است؛ این رویداد نقطهی عطفی در زندگی تراویس محسوب میشود، جایی که او برای همیشه معصومیت کودکی خود را از دست میدهد و قدم به دنیای پیچیده و بیرحم بزرگسالی میگذارد.
یلر پیر بدون شک یکی از غمانگیزترین و تأثیرگذارترین فیلمهای دیزنی است؛ یک فیلم دردناک اما ضروری در ژانر بلوغ شخصیتی (Coming-of-Age) که نهتنها دلها را میشکند، بلکه در ذهن بیننده برای همیشه باقی میماند.
فیلم یلر پیر آنقدر تأثیرگذار بود که بسیاری از والدین در دههی ۱۹۵۰، پس از تماشای آن، از بردن کودکانشان به سینما خودداری کردند، زیرا صحنهی مرگ یلر برای آنها بیش از حد تلخ و ناراحتکننده بود! بااینحال، این فیلم هنوز هم یکی از ماندگارترین آثار دیزنی است و اغلب در فهرست غمانگیزترین فیلمهای تاریخ سینما قرار میگیرد.
۱. Toy Story 3 (2010)
پایانی احساسی برای یک سهگانهی بهیادماندنی که مفهوم رها کردن گذشته و پذیرش تغییر را به زیباترین شکل ممکن نشان میدهد
داستان اسباببازی ۳ (Toy Story 3) سومین و آخرین انیمیشن دیزنی و پیکسار بود که نامزد جایزهی اسکار بهترین فیلم شد و درواقع، همانجایی بود که این فرنچایز باید به پایان میرسید. این فیلم نهتنها از نظر بصری خیرهکننده است، بلکه مانند دو قسمت قبلی، همراه با مخاطبانش رشد میکند. در این داستان، اندی (با صداپیشگی جان موریس) حالا بزرگ شده و در آستانهی رفتن به دانشگاه قرار دارد. پیش از ترک خانه، او اسباببازیهایش، ازجمله کابوی محبوبش وودی (با صداپیشگی تام هنکس) را به دختربچهای به نام بانی (با صداپیشگی امیلی هان) اهدا میکند.
داستان اسباببازی ۳، غمانگیزترین پایان در میان فیلمهای دیزنی است، زیرا ما را با واقعیت اجتنابناپذیرِ تغییر روبهرو میکند. هیچچیز برای همیشه باقی نمیماند، اما بهجای ترس یا دلخوری از تغییر، فیلم به ما یادآوری میکند که رها کردن گذشته نهتنها طبیعی، بلکه ضروری است. درحالیکه خوب است که خاطرات را حفظ کنیم، اما چسبیدن بیشازحد به آنچه که بود، مانع از پیشرفت ما میشود. گرچه بستن بعضی درها دردناک است، اما درهای جدیدی باز میشوند که ما را به سمت فرصتهایی پیشبینینشده هدایت میکنند.
سکانس دستبهدست کردن وودی و نگاه آخر اندی به اسباببازیهایش، یکی از احساسیترین لحظات تاریخ پیکسار است. بسیاری از بینندگان، بهویژه کسانی که با این فرنچایز بزرگ شده بودند، هنگام تماشای این سکانس گریه کردند، زیرا این لحظه برای آنها، پایان کودکیشان را تداعی میکرد. همچنین، داستان اسباببازی ۳ بهعنوان یکی از بهترین دنبالههای تاریخ سینما شناخته میشود و موفق شد جایزهی اسکار بهترین انیمیشن سال را نیز از آن خود کند.
کدام پایانبندی دیزنی بیشتر از همه شما را تحتتأثیر قرار داده است؟
دیزنی، با تمام رنگها و لحظات شاد و جادوییاش، همواره راهی برای بازگو کردن داستانهایی یافته که عمیقترین احساسات انسانی را لمس میکنند. پایانهای غمانگیز در انیمیشنهای دیزنی و پیکسار، نهتنها برای ایجاد حس درام، بلکه برای انتقال پیامهای عمیقتر به مخاطبان طراحی شدهاند. این پایانها به ما یادآوری میکنند که زندگی همواره سرشار از لحظات تلخ و شیرین است؛ چه خداحافظی اندی با اسباببازیهایش در داستان اسباببازی ۳ باشد، چه وداع تراویس با یلر پیر یا اشکهایی که برای بینگبونگ در درون و بیرون (Inside Out) ریخته میشود.
آنچه این لحظات را ماندگار میکند، نحوهی نمایش واقعیتهای تلخ زندگی به زبانی قابل درک برای همه، بهویژه کودکان است. دیزنی و پیکسار بارها ثابت کردهاند که انیمیشن صرفاً برای سرگرمی نیست؛ بلکه ابزاری است برای انتقال مفاهیمی چون رشد، پذیرش، گذر از سختیها و کنار آمدن با تغییرات اجتنابناپذیر زندگی. این فیلمها به ما میآموزند که غم و اندوه، بخشی از مسیر رشد ماست و حتی در لحظات دردناک، امید و زیبایی همچنان وجود دارد.
درنهایت، اگرچه این پایانها اشک را بر چشمان مخاطبان مینشانند، اما آنها را با اندوهی بیهدف رها نمیکنند. بلکه، همچون پینوکیو که پس از مرگ بازمیگردد، یا کوکو که نشان میدهد یاد عزیزان هرگز از بین نمیرود، این لحظات به ما میآموزند که پس از هر وداع، فرصتی تازه در انتظار ماست. شاید این پایانها تلخ باشند، اما همزمان پر از معنا، امید و درسهایی هستند که در ذهن و قلب ما برای همیشه باقی میمانند. نظر شما چیست؟ در کامنت بنویسید.
منبع: Collider
داستان زندگی بزرگترین یوتوبر ماینکرفت | میزگیم با عرفان تاکسیک
نظرات