
یادداشت: چرا سریال The Walking Dead فراتر از جهان زامبیها است؟
چرا سریال The Walking Dead، ارمغانِ آثار زامبیزده و آخرالزمانی بهحساب میآید که از قضا «باعث پرطرفدار شدن بحث زامبی و محصولات آخرالزمانی شده»؛ واقعا چرا مردگان متحرک آنقدر بهنهایت خود رسیده است که نمیتوان از آن دلکنده و بهخانوادهی دیگری پیوست، با اینکه پروژههای آتشینِ دیگری مثل The Last of Us وجود دارند که اسکِیل بزرگتری نیز بههمراه دارند اما باز هم واکینگ دد چیزِ دیگری بهتصویر کشیده است. در ادامه همراه مجله بازار باشید تا بهصورت خلاصه و یادداشتمحور، نیمنگاهی به این موضوع داشته باشیم.
نکته: این مطلب بدون هیچ اسپویل یا رویکرد خاصی نوشته شده است.
اگر سری داستانهای اقتباسی و اسپینآفی The Walking Dead را کنار بگذاریم و صرفا اپیزودهای روایتِ اصلی را شمارش کنیم بهچیزی حدود ۱۷۷ قسمت و ۱۱ فصل میرسیم که این ۱۱ فصل در پایان باعث سفری ماجراجویانه و خانوادگیای شدند که علاوهبر مقادیری آموزش و آمادهسازی برای مقابله با زامبیهایی که ممکن است یکروزی بهسویمان بیآیند، موارد متعدد دیگری هم به ما یاد دادند که همین موارد باعث بروز احساساتی شده است که تا بهامروز، این سریال را با آن احساساتش میشناسیم؛ عاطفههایی که نام آن را «خانواده» میگذاریم و فراتر از گردهمایی یا کانوِرسِیشِنهای معمولیمان میبینیم. واکینگ دد یکسفر معنادار و پررمز و رازی محسوب میشود که قرار است در ادامه بهجزئیات این سفر از لحاظ «چرایی محبوبیتش» بپردازیم.
فرض کنید لایِ کتابی را باز میکنید که بر سربرگ دفترش، سیاهی آغاز شده است و همهچیز در یک چشمبِهَم زدن نابود شده و دیگر وجود خارجیای ندارند؛ همهچیز آنقدر آرامآرام اما برای ما «بهسرعت» رقم میخورد که نمیفهمیم چگونه «گذر عمر و تجربهمان» را سفر کردیم و چه چیزهایی باعث مسیرهایی شدهاند که تا بهامروز، سپری کردهایم، شاید من و شاید شما، بهجز سفرِ شخصی و جمعیمان، بهسفر دیگری نیز احتیاج داشتیم، سفری که ما را بهسمت و سویی دیگر ببرد، فریاد بزند و گاه بلندتر از خودمان نگاه کند، شاید از خود بپرسید بهکجا و بهچه چیز؟ تصور کنید که اگر جهانهای جذابی مثل هریپاتر و ترسناک و هیجانانگیزی مثل گیم او ترونز و ارباب حلقهها را کنار بگذاریم، چه چیز دیگری میماند که بتوانیم در آن، حتی برای دقایقی هم که شده رویاپردازی کنیم؟ درست است، جهانهای زامبیزده و آخرالزمانی که بهشدت «کلیشهای، تکراری و بیداستان بهحساب میآیند» این تجربه را به ما تزریق مینمایند، حتی چیزی مثل واکینگ دد.
تقریبا تمام ما این موضوع را میدانیم که قصههای «مردگان متحرک» داستانهای سطحی هستند که از لحاظ تکنیکی و هنری هم تا حدی سطحیتر بهنظر میرسند اما در نقطهتقابلِ اینها چیزِ مهمتری وجود دارد که باعث میشود شما پا بهدنیایی بگذارید که «زامبیزده، خشن و خطرناک» بهحساب میآید، جهانی که بوی تعفن میدهد و از هر مقدار نفسی که در آن میکشید، چیزی را بهیاد میگذارد، چرا که هر لحظه، آدمی توسط آدمی دیگر که حال زامبی شده از دست میرود و بهکام مرگ حرکت مینماید. شاید شماهم علاقهمند هستید که دنیای زامبیها را بهجز بحثهای سینمایی وسریالی، در بازیهای ویدیویی، عینکهای واقعیت مجازی و حتی زندگی واقعیتان تجربه کرده و لحظات منحصربهفرد و خطرناکش را حس کنید اما صددرصد دوستندارید که هیچکدام از اعضای خانوادهتان در این مسیر همراه شما قرار بگیرند بلکه این را میخواهید که خانوادهی شما بهیکباره غیب شده و بهجزیرهای تکنولوژیک و متعالیای برود که با پوششهای مختلف، از آنها حمایت شده و در امنیتی کامل، زندگیشان را سپری میکنند.
این دقیقا همان چیزی است که The Walking Dead خلق کرده است اما بهطرز جذابی، برعکستر از چیزی که همهمان فکر میکنیم؛ واکینگ دد «خانواده» را بهعنوان نقطهی مقابلِ شما گذاشته و تحریکتان میکند، بیشتر از هر زمان دیگری خواهید فهمید که اگر جهان ما یکروزی زامبیزده شود، باز هم مشکل اصلی ما این «مسئله» نیست بلکه باز هم آدمها مسئله هستند. ما نهایت، زامبیها را همانند موجودات و حیوانات وحشی میدیدیم که تا بهامروز میتوانستند بر ما آسیبشان را وارد نمایند اما «انسانها» – «انسانها» قضیهشان متفاوت است چرا که هرکس فکر میکند راه درستی دارد، چرا که هرکس تصور میکند که مسیرش از همه تمیزتر و بهتر است و بَدمَنهای کمی وجود دارند که واقعا خود را «بد» بدانند و در جریان سیاهیشان باشند؛ شاید جهان انسانها از جهان زامبیهاهم خطرناکتر محسوب شود.
«خانواده» مهمترین مسئلهی سریال The Walking Dead است
اضافه کنم که نقطهی مقابل، بهعنوان اثرِ منفی سریال نیست بلکه بهعنوان پوشش نبودِ داستان در محصول اصلی است که به آن بهای بیشتری افزوده و ضعفهایش را پوشش داده است؛ ما هر لحظه با درد و رنج خانوادههای این سریال همراه میشویم، هربار برادر یا خواهر جدیدی اضافه میکنیم و هربار نیز، پدر یا مادری از بینمان میرود، درد و رنج کماکان همراه انسان است و تا ابد نیز باقی میماند اما نکتهی مهم ماجرا ترک نکردن «امید و خانواده» است، امید بهریک، پدر و رهبری که پشتیبان همه بوده اما در نهایت همان «همه» پشتش را خالی کردهاند، تراژدی که بسیاری از رهبران واقعی این جهان رئال و فیزیکی تجربه مینماید، منظورم رهبران و مدیران سیاسی نیست بلکه به اجزای کوچکتری اشاره میکنم، مثل برادری که باعث اتحاد بین دیگر برادرانش شده است یا خواهری که بهجای برادرانش، از پدر و مادر پیرشان محافظت مینماید، اینها همه فلسفههایی هستند که در عمق داستان The Walking Dead ذخیره شده و بهتصویر کشیده میشوند.
من نمیخواهم بهداستانها و شخصیتها بپردازم، نمیخواهم چیزی را «غمگین نشان دهم و یا حتی اسپویل کنم» من لو نمیدهم چون «آینده» لو داده نشود بهتر است، شاید مثل کبوتری که از مرگمان باخبر میشود و چهخوب که زبانش را نمیدانیم، چون اگر بفهمیم که دقیقه و ساعت مرگمان در چه زمانی رقم میخورد، صددرصد بهدیوانگی ویژهای میرسیم که نابودمان مینماید اما همهچیز در اینجا خلاصه نمیشود، چه خوب که زبان زامبیها را هم نمیفهمیم و چه خوب که زبان حیوانات و موجودات دیگری را هم متوجه نمیشویم چرا که تکلیف ما بر آنها مشخص است، برای مثال؛ زامبیها را از سر نابود کنیم و از دندانهایشان دوری نماییم اما داستان، جایِ دیگری جالب میشود که ما زبان «انسانها را میفهمیم اما درکش نمیکنیم یا شاید بهتر است بگویم که ما هیچچیزی از هم نمیفهمیم» ما تنها هستیم، فقط پرودگاری بههمراه داریم که گاه بهآغوشش بگیریم و اگر عمیقتر باشیم، هیچوقت فراموشش نکنیم، از آن طرف «خانوادهای» داریم که همانند درختی بر بالای سرمان، سایهای میافکنند و از آفتابسوزیمان جلوگیری میکنند.
همان کاری که «ریک» انجام میداد، برای دیگران سایهای بود که حفظشان میکرد اما این سایه، بدون وجود «خانواده» معنایی نداشت، حتی میشود گفت که منظور ما از خانواده صرفا پدر، مادر، خواهر یا برادر نیست بلکه بهدوستان خوبِ دیگری هم میتوان اشاره داشت که آنها را عمیقا دوستمیداریم و رنج، درد، آبرو و گلههایشان را برای خودمان میپنداریم چرا که میگویند: «برادری که خونی نیست اما برادرت است، محبتی محسوب میشود که از آسمان نازل شده است.» شخصیتها و ارتباط طبیعیشان با محیط The Walking Dead را بهیاد بیاورید، یادتان میآید که چگونه در کنار هم بودند اما در بسیاری از موارد، ریک را فراموش میکردند؟ همانند پدر، ما هیچوقت آنطور که باید و شاید به پدرمان نمیگوییم که «دوستتداریم» اما تا پای جان برایمان فداکاری میکند و زمانی که خدای ناکرده برود، ناراحت میشویم که چرا بهاو نگفتیم «دوستتداریم» و مادر، مادر موجود عجیبتری است.
مادر، فداکاری عینی است و پدر، محبوبی پنهان. مادر در جلوهگاه طبیعت و نورانیت خانواده قرار میگیرد و از درد و رنجهای شما میگیرد و بهدرد و رنجهای خودش اضافه میکند، مادر چشم بیتابی است که بههیچ عنوان پشت شما را خالی نمینماید، شخصیت مادر The Walking Dead را چه کسی مینامید؟ متصورش شوید و بهدرون بچههایش بروید، این سوال را بهذهنتان وارد کنید که زندگی بدون مادر «خدایی ناکرده» چگونه میتواند «درد» داشته باشد؟ پاسخش را بهخوبی از سریال مردگان متحرک خواهید گرفت؛ حتی برعکس، زندگی بدون شما برای مادر چگونه خواهد بود و چه تاثیری بر پدر خواهد گذاشت؟ همهی اینها درون سریال The Walking Dead بهبهترین شکل ممکن پاسخ داده میشوند، بهشکلی که شاید در هیچ اثر دیگری، این چنین لمسش نکنید.
شرک را بهیاد بیآورید؛ بیآنکه بدانید، چه چیزهایی بهتصویر میکشید؟
نکتهی حائز اهمیت این است که شما برای درک این موضوع، باید عینک دیداریتان را تعویض کنید و بهشکلی دیگر بهدنیای پیرامونتان نگاهی بیندازید؛ مثالی بزنم؟ سری انیمیشنهای شرک را بهیاد بیاورید، بهطبع شماهم در سنین پایین همانند من، پای این سری داستانهای جذاب مینشستید اما دریمورکس بیآنکه بدانیم، ما را برای بزرگتر شدنمان آماده میکرد، بزرگتر شدنی که در آن «شکست عشقی، دوری، درد، فرزند، خوشحالی، زندگی و جریان» وجود داشت، بهیادتان بیاورید، متوجه خواهید شد که چگونه در سنین پایینترتان که هیچ درک و فهمی از «عشق» نداشتهاید، با «عشقی» چون رابطهای بین «شرک و فیونا» آشنا شدهاید ولی آن را بهخوبی یاد نگرفتهاید.
چگونه همهچیز انقدر ممکن و چگونه همهچیز انقدر عجیب است؟ آیا پدر، مادر، خواهر و برادرانمان در سریال The Walking Dead که ما نیز جزئی از خواهر و برادران این اثر بهیاد ماندنی محسوب میشویم، انتخاب درستی را اتخاذ میکردند و از کجا معلوم که انتخاب صحیحی را بهسرانجام میرساندند؟ آیا انسان بیگناهی توسط ریک کشته نشده؟ یا ریک، انسان گناهکاری را آزاد نگذاشته است؟ چه کسی میداند؟ آیا ما حاضریم بهخاطر «اعتقادهایمان کشته شویم؟ یا بگذارید طورِ دیگری این سوال را مطرح کنم، آیا اعتقادهایمان ما را میکشند؟» پاسخش را بهخود شما میسپارم اما چیزی که من دریافت کردم، جایی که خدا فراموش شود، شکست با تمام وجودش بهسمت ما حرکت میکند و جایی که بتوانیم بر بالشت تَر یا خشکمان لم داده و استراحت کنیم بیآنکه عذابدرونی خاصی داشته باشیم، مطمئن باشید که خدا را فراموش نکردهایم، سریال بهاین نگاه میپردازد که «انسانها» ارزشمند هستند، با تمام تفاوت سلیقهها و رفتار، باز هم میتوان «اتحاد» داشت و زندگی کرد.
با تمام منفیجاتها، بیماریها و خطرها باز هم میتوان «فداکار» بود؛ من یک اعتقادی دارم که این است: «هیچگاه نویسندهگان (چه ضعیف چه قوی) را دستکم نگیرید، حتی اثری مثل واکینگ دد که داستان خاصی ندارد، چرا که پشت آن قلم و دیدگاه، تعاریفی وجود دارد که برداشتشان آزاد محسوب میشود اما از دل آن نویسنده» بیرون آمدهاند البته اشتباه نکنید، منظورم تمام نویسندگان این کرهی خاکی نیست و منظورم را نیز در «درست یا نادرست بودن نویسندگان یا قلمشان» نگیرید بلکه مفهوم اصلی، چیز دیگری است که کمتر کسانی آن را مشاهده خواهند کرد. صدای «درونما» همهچیز را خواهد گفت و این سریال، صدای ناخودآگاه شما را روشن خواهد کرد، صدایی که بین درستی و نادرستی را تشخیص میدهد البته اگر سفید بماند؛ اگر تروریست شود هیچگاه بین درستی یا نادرستی قرار نمیگیرد و همیشه در سیاهی ایستادگی میکند و اگر نیگان شود و به بازگشت برسد، ممکن است، باریدیگر سفیدی بهبیرون پرتاب شود چرا که هیچ رنگِ سیاهی بدون سفیدی و هیچ رنگ سفیدی بدون سیاهی وجود نخواهد داشت.
در تمام عالم و در تمام تاریخ، حق و باطل همیشه درگیر یکدیگر بودهاند و این چیزی است که همیشه استوار بوده و جریان داشته است و امیدوارم ما نیز همواره در کنار حقِ زندگیمان قرار بگیریم و رویمان را بر سفیدی باز نماییم. نمیدانم که چه کسی این «نوشتهوار» را میخواند، شاید برایش عجیب برسد که در کمال اینکه در رابطه با The Walking Dead صحبت کردم، در عالیترین شرایط نیز صحبتی در رابطه با آن نکردم، اینگونه متصور شوید که من قصدِ نشان دادن اهمیت «حق»، حمایت و پشتیبانی از یکدیگر، اتحاد، پدرانگی و مادرانگی را داشته و قصد و نیت دیگری نداشتهام، چرا که واقعا The Walking Dead سعی میکند که از این نقطه شما را تحریک بهتماشای ادامهی سریالش نماید.
وقتی یک سریال میتواند ترکیبی از خانواده رئال و فانتزیاش را خلق کند
تراژدی ریک را بهیاد دارید که چگونه «دردمندمان» کرد و دیگر شخصیتها را نیز بهکام پشیمانی رساند و اما «مادری» را فعال کرد که بهدنبال زنده کردن شاهزادهاش سفر نمود؟ و حال چه اتفاقی افتاده است؟ اسپویل: همه از یکدیگر جدا شدهاند و بهدنبال بازگشت بهسوی یکدیگراند، سریال، یک اثر تجاری است که صاحب شبکهاش، تا جایی که شیر بدهد از آن مینوشد اما نویسندگان، تا جایی که بتوانند مفهومات مختلفی را بهجریان میندازند که شما بیشتر از هر زمان دیگری بهدرون سریال نفوذ کنید و خود را جزء برادران و خواهران دریل دیکسون، ریک، نیگان، مگی و باقی شخصیتهای سریال مثل گلن و کارول بدانید؛ این را بهیاد داشته باشید که فرصت، کمک و همکاری شما بهدیگران شاید گاهی نتیجهی منفی بگذارد اما در بسیاری از موارد، به اتفاقات متعددی میرسد که ما نامش را «زندگی، خانواده، عشق و فداکاری» مینامیم، چیزی که در طول سریال بارها به آن رسیدیم و بارها نیز از دستش دادیم.
در نهایت باید گفت که سریال The Walking Dead با نداشتن داستان، کارِ بهتری انجام داد؛ این اثر بهپرداخت «خانواده» رسیدگی کرد و جریانی را شروع کرد که بهخوبی حسش میکنیم، بهطوری که اگر از اکثر طرفداران سریال «مردگان متحرک» این سوال را بپرسید که چرا هنوز هم پای تماشای اسپینآفهای The Walking Dead مینشینید و این سری را دوستداشتهاید؟ بهشما میگویند که «من یا ما» فکر میکنیم که جزئی از این خانواده هستیم، تا بهحال، خانوادههای بسیارِ دیگری را هم از دست دادهایم و میبایست تا آخرین نفسمان ادامه دهیم.
ما کسی نیستیم اما همهچیزِ این جهانِ رئال و این دنیای فانتزی و آخرالزمانی The Walking Dead محسوب میشویم. – نویسنده فَنِ این سریال نیست و صرفا برداشتی از او محسوب میشود.
منبع: مجلهبازار – امیدوارم در زمان دیگری بتوانم به کهنالگوهای فلسفی Walking Dead بپردازم.
سختترین بازیهای دنیا با چشمهای بسته؛ میزگیم با @hamid_scorpion
نظرات