مرینت دوپن و آدرین اگرست در ظاهر دو نوجوان عادی به نظر میرسند؛ مثل هر نوجوان دیگری با دغدغههای مدرسه، دوستان و دلمشغولیهای روزمره. اما پشت این ظاهر ساده، حقیقتی بزرگ پنهان است: آنها قهرمانان بیهمتای پاریساند. مرینت با هویت «لیدی باگ» باید همزمان با استرسها و اشتباهات بامزهی زندگی روزانهاش، بار مسئولیتی عظیم را به دوش بکشد؛ مسئولیتی که حتی برای یک بزرگسال هم طاقتفرساست.
با این همه، مرینت بارها ثابت کرده که چیزی فراتر از یک نوجوان دستوپاچلفتی است. او با خلاقیت، مهارت و قلب بزرگی که دارد، هم قهرمانی نترس است و هم دوستی قابلاعتماد. از کمک به دوستانش تا همراهی با چهرههای مشهور، همیشه توانسته فراتر از انتظار ظاهر شود و دل همه را به دست بیاورد. همین ویژگیهاست که باعث شده لحظههای او در نقش لیدی باگ برای ما فراموشنشدنی شوند. در این مقاله، به ۵ لحظهی خاص میپردازیم؛ از نجات پاریس گرفته تا پذیرفتن مسئولیت نگهبانی میراکلس و حتی لحظههای پر از احساس، مثل زمانی که شجاعت پیدا کرد عشقش را به آدرین ابراز کند.
۵. ایستادن در برابر گابریل اگرست
مرینت برای اولین بار جسارت میکند تا مقابل گابریل اگرست بایستد و حق آدرین را مطالبه کند.
گابریل اگرست فقط یک پدر معمولی برای آدرین نیست؛ او یک طراح مد مشهور، مردی ثروتمند و یکی از بانفوذترین شخصیتهای پاریس است. همین موضوع باعث شده رابطهاش با آدرین بیشتر شبیه یک قرارداد سختگیرانه باشد تا یک رابطه پدر و پسری صمیمی. او همیشه استانداردهای غیرممکن و توقعات سنگینی از پسرش دارد و اغلب آزادیهای سادهای را که یک نوجوان باید داشته باشد از او دریغ میکند. همین سختگیریها باعث میشود هر بار که کسی در برابر او بایستد، آن لحظه خاص و فراموشنشدنی باشد.
یکی از این لحظات در اپیزود The Collector رخ داد، زمانی که آدرین اجازه نداشت همراه همکلاسیهایش به سفر نیویورک برود، در حالی که خودش بخش مهمی از پروژهای بود که قرار بود در آنجا ارائه شود. درست در همین زمان، مرینت شجاعانه وارد عمل شد. او بدون هیچ تردیدی مقابل گابریل ایستاد و از او خواست تصمیمش را تغییر دهد. این حرکت جسورانه نهتنها قلب تماشاگران را لمس کرد، بلکه حتی نگاه آدرین را هم عوض کرد. آدرینی که معمولا متوجه احساسات و تلاشهای اطرافیان نمیشود، این بار دید که مرینت حاضر است برای او با یکی از سختترین و ترسناکترین آدمها روبهرو شود. همین صحنه نشان داد که قهرمان بودن همیشه به لباس ابرقهرمانی نیاز ندارد؛ گاهی شجاعت واقعی در دفاع از کسانی است که برایت اهمیت دارند.
۴. سپردن گوشوارههای لیدیباگ به آلیا، بدون هیچ تردیدی
مرینت دیگر نمیتواند رازهایش را به تنهایی حمل کند؛ اعتماد او به آلیا نقطهی عطفی در داستان است.
همه طرفداران میدانند که گوشوارههای مرینت تنها یک اکسسوری ساده نیستند؛ آنها کلید تبدیل شدن او به لیدیباگ و دسترسی به قدرت تیکی هستند. به همین دلیل، این گوشوارهها مهمترین راز زندگی او محسوب میشوند. کوچکترین لغزش یا قرار گرفتن آنها در دستان اشتباه، میتواند سرنوشت پاریس و حتی جهان را تغییر دهد. طبیعی است که مرینت همیشه بابت این راز بزرگ مضطرب و محتاط باشد.
اما در اپیزود Gang of Secrets یکی از بزرگترین و در عین حال صمیمیترین لحظات سریال رقم میخورد. مرینت تصمیم میگیرد گوشوارههایش را به آلیا بسپارد. شاید هیچ صحنه باشکوهی در کار نبود، اما همین تصمیم ساده، به اندازهی نجات یک شهر اهمیت داشت. مرینت که معمولا شخصیتی نگران و مردد است، این بار حتی یک لحظه هم درنگ نمیکند. او با اعتماد کامل گوشوارههایش را به بهترین دوستش میسپارد و این لحظه نهتنها قدرت اعتماد میان آن دو را نشان میدهد، بلکه به ما یادآوری میکند که قهرمان بودن فقط به تواناییهای جادویی مربوط نمیشود؛ گاهی درک اینکه چه کسی لایق اعتماد توست، همانقدر قهرمانانه است.
۳. وقتی دختر کفشدوزکی پاریس را از کت بلانک نجات میدهد
وقتی عشق به یک دشمن خطرناک تبدیل میشود؛ نبرد دردناک مرینت با کت بلانک.
یکی از تکاندهندهترین اپیزودهای Miraculous Ladybug بدون شک Cat Blanc است. در این قسمت وارد یک واقعیت جایگزین میشویم؛ جایی که آدرین سرانجام هویت واقعی مرینت را کشف میکند و رابطهای عاشقانه میانشان شکل میگیرد. اما این خوشی خیلی دوام ندارد، چون گابریل اگرست، پدر آدرین و همان هاک ماث، به شدت مخالفت میکند و از مرینت میخواهد رابطهاش را با او قطع کند، وگرنه آدرین حتی اجازهی رفتن به مدرسه را هم نخواهد داشت. مرینت که نمیتواند حقیقت را به آدرین بگوید، مجبور میشود وانمود کند که دیگر او را دوست ندارد. همین دروغ کوچک، آغازی میشود برای یک فاجعهی بزرگ.
این انتخاب سخت باعث میشود آدرین تسلیم تاریکی شود و به کت بلانک تبدیل شود؛ نسخهای ویرانگر و بیرحم از کت نوآر که قدرتی غیرقابل کنترل دارد. وقتی مرینت اصلی وارد این واقعیت میشود، با کابوسی روبهرو میشود که حتی تصورش هم هولناک است: باید با قهرمانی بجنگد که زمانی نزدیکترین همراهش بوده و حالا هم هویت او را میداند و با این راز بازی میکند. صحنههای درگیری میان مرینت و کت بلانک یکی از تلخترین و در عین حال نفسگیرترین لحظات کل سریال است. اما در نهایت، او با شجاعت و عقلانیت موفق میشود اوضاع را درست کند و پاریس را دوباره نجات دهد. این اپیزود ثابت میکند که قهرمان بودن همیشه شیرین نیست؛ گاهی باید با دردناکترین واقعیتها روبهرو شد تا امید زنده بماند.
۲. پذیرش مسئولیت بهعنوان لیدیباگ و نگهبان جعبه میراکلس
وقتی نگهبان جعبهی میراکلس میشوی، دیگر راه بازگشتی به زندگی عادی وجود ندارد.
در اپیزود مهم Miracle Queen، سرنوشت مرینت برای همیشه تغییر میکند. تا همینجا هم فشار زیادی روی دوش اوست؛ چون معجزهی آفرینش تنها میراکلس قادر به دیاکوماتایز کردن افراد است و همین باعث میشود وظیفهی لیدیباگ سنگینتر از هر قهرمان دیگری باشد. اما درست در همین قسمت، او مسئولیتی حتی بزرگتر را میپذیرد: نگهبانی از جعبهی میراکلس. این جعبه در واقع قلب دنیای معجزههاست و تمامی ابزارهای تبدیل قهرمانان در آن نگهداری میشود؛ یعنی سرنوشت همه به او وابسته است.
این تصمیم، بار سنگینی از استرس را به زندگی مرینت نوجوان اضافه میکند. حالا او نهتنها باید هر روز با آکوماهای هاک ماث بجنگد، بلکه باید رازهای کهن و بیشماری را هم حفظ کند و مراقب باشد مبادا این قدرتها به دست افراد اشتباه بیفتد. این فشار گاهی حتی رؤیاهای سادهاش را نابود میکند؛ مثل آرزوی داشتن رابطهای آرام با لوکا، پسری با قلبی مهربان و با استعداد. با این حال، مرینت هیچوقت از وظیفهاش شکایت نمیکند. بله، او هم مثل هر نوجوان دیگری گاهی دچار فروپاشیهای کوچک میشود، اما دوباره بلند میشود و با شجاعت ادامه میدهد. این اپیزود بهخوبی نشان میدهد که چرا مرینت فقط یک قهرمان نیست، بلکه دختری است که انتخاب کرده بار مسئولیت دنیایی را به دوش بکشد.
۱. وقتی مرینت بالاخره موفق شد به آدرین ابراز علاقه کند
لحظهای کوچک اما بزرگتر از هر نبرد: نزدیکتر شدن دلهای مرینت و آدرین.
یکی از جذابترین خطهای داستانی میراکلس همیشه تپشهای قلب مرینت برای آدرین بوده است. بیشتر سریال پر از لحظههایی است که او در ذهنش هزاران بار خیال میکند چطور میتواند به آدرین ابراز علاقه کند، اما وقتی پای عمل به میان میآید، خجالت و دستپاچگی همهچیز را خراب میکند. حتی وقتی موفق میشود هدیهای برای او آماده کند و به موقع برساند، یا یادش میرود اسم خودش را روی آن بنویسد یا اینکه ناتالی با دروغهایش باعث میشود آدرین فکر کند هدیه از کسی دیگر است.
همین ماجراست که پایان اپیزود Mayura را به یکی از احساسیترین لحظات سریال تبدیل میکند. مرینت بار دیگر سعی میکند احساساتش را با کلمات به آدرین بگوید، اما درست در همان لحظه زبانش بند میآید. به جای حرفزدن، راه سادهتر و صمیمیتری را انتخاب میکند: یک بوسهی کوتاه و شیرین روی گونهی آدرین. بعد هم با لبخندی کوچک و خجالتی از او تشکر میکند. این صحنه نهتنها دل بینندهها را آب میکند، بلکه نشان میدهد مرینت دارد آرامآرام بر ترسهایش غلبه میکند و شجاعت پیدا میکند تا احساس واقعیاش را نشان دهد.
چرا این ۵ لحظه قلبمان را تسخیر کردند؟
مرینت در طول سریال Miraculous Ladybug بارها نشان داده که قهرمان بودن فقط به پوشیدن لباس لیدیباگ و مبارزه با آکوماها محدود نمیشود. او با تصمیمها، شجاعتها و حتی لحظات ساده اما پرمعنا، به ما یاد داده است که قهرمان واقعی کسی است که در دل ترس و تردید هم راه درست را پیدا کند. از ایستادن در برابر گابریل گرفته تا سپردن راز بزرگش به آلیا یا حتی بوسهای کوتاه بر گونهی آدرین، هرکدام از این لحظات قلب مخاطب را لمس کردهاند و ماندگار شدهاند.
این پنج صحنه تنها بخشی از دریای احساسات و شجاعتهای مرینت است؛ دختری که هم نوجوانی معمولی با رویاها و اضطرابهای خودش است و هم ناجی پاریس. شاید همین ترکیب تضادهاست که او را تا این حد دوستداشتنی و واقعی جلوه میدهد. نظر شما چیست؟ کدام لحظهی لیدیباگ بیشتر از همه در ذهن شما مانده و قلبتان را آب کرده است؟
منبع: مجله بازار
امسال بازی خوب چی داریم؟ میزگیم با نیما نوترون
نظرات