معرفی بهترین کارکترهای انیمیشن تاریخ: مولان
در سال ۱۹۹۸، دیزنی با ساخت انیمیشن «مولان» قهرمانی را به جهان معرفی کرد که با تمام پرنسسهای قبلی زمین تا آسمان فرق داشت. داستان از افسانهای کهن چینی الهام گرفته است؛ ماجرای «هوا مولان»، دختری که برای نجات پدر پیرش لباس جنگ پوشید و به جای او به میدان نبرد رفت. دیزنی با نگاهی تازه به این افسانه، نه فقط یک فیلم ماجراجویانه ساخت، بلکه قصهی دختری را روایت کرد که شجاعت را در سکوت و فداکاری معنا میکند. مولان برخلاف قهرمانهای پر زرقوبرق دیزنی، دختری معمولی است که تصمیمی غیرمعمول میگیرد؛ تصمیمی که سرنوشتش را برای همیشه تغییر میدهد.
مولان خیلی زود به چهرهای محبوب تبدیل شد؛ شخصیتی که برای بسیاری از تماشاگران، نه فقط قویترین، بلکه انسانیترین پرنسس دیزنی است. او جادو ندارد، لباس پر زرقوبرق نمیپوشد و تاجی بر سر ندارد، اما شجاعتش از هر قدرتی درخشانتر است. در دنیایی که از دخترها انتظار دارد فقط لبخند بزنند، مولان برخلاف جریان ایستاد و نشان داد قهرمان بودن یعنی خودِ واقعیات را پیدا کنی، حتی اگر راه سختی در پیش باشد. در ادامه بیشتر با این دختر شجاع و الهامبخش آشنا میشویم؛ کسی که نهتنها ارتشی را نجات داد، بلکه مرز میان اسطوره و انسان را از نو تعریف کرد.
آغاز قهرمانی مولان

مولان در نقش یک سرباز، برای اولین بار با فرماندهاش روبهرو میشود.
از همان آغاز داستان، روشن است که ریشهی قهرمانی مولان نه در جنگ، بلکه در خانه است. او پیش از آنکه شمشیر به دست بگیرد، دختری است که دلش میخواهد پدرش را سربلند کند. در کنار مادر صبور و مادربزرگ شوخطبعش، مولان تصویری از دختری است که میان عشق خانوادگی و انتظارات سنتی گرفتار شده. وقتی پدر بیمار و سالخوردهاش دوباره به جنگ فراخوانده میشود، او تصمیمی میگیرد که زندگیاش را تغییر میدهد: به جای او به میدان میرود، با خطر مرگ و بیاعتباری روبهرو میشود تا خانوادهاش در امان باشد. این انتخاب، نقطهی اوج فداکاری مولان است؛ جایی که قهرمان بودن نه از قدرت، بلکه از عشق میآید. او برای افتخار نمیجنگد، برای کسانی میجنگد که دوستشان دارد.
در مسیرش، مولان حتی عشق را هم بازتعریف میکند. رابطهی او و لی شانگ هیچ شباهتی به عشقهای افسانهای دیزنی ندارد؛ نه نجات پرنسسی در برج است و نه بوسهای جادویی. آنها دو انسان هستند که در میان نبرد و شکست، کمکم به احترام و درک متقابل میرسند. شانگ در ابتدا فقط یک فرمانده است، اما وقتی حقیقت را دربارهی مولان میفهمد، تحسینش از او از مرز جنسیت عبور میکند. عشق میان آنها نه با ظواهر، بلکه با اعتماد ساخته میشود. مولان در نهایت نشان میدهد که حتی در دنیایی پر از کلیشه، میتوان عشق را بدون زرقوبرق، اما با صداقت زندگی کرد؛ عشقی که نه برای نجات دادن دیگری، بلکه برای دیدنِ خود واقعیِ اوست.
آیینهای که مولان در آن خودش را دید

اینجا جایی است که مولان تصمیم میگیرد خودش را همانطور که هست، بپذیرد.
مولان در دنیایی قدم میزند که از زنان انتظار میرود زیبا، آرام و فرمانبردار باشند. اما او از همان ابتدا نشان میدهد قرار نیست در قالبی که جامعه برایش ساخته جا بگیرد. در صحنهای که برای دیدار با خواستگار آماده میشود، لبخند مصنوعی و حرکات تمرینشدهاش بیشتر از آنکه جذاب باشند، دلگیرند. او حس میکند میان آنچه هست و آنچه باید باشد فاصلهای عمیق وجود دارد. لحظهای که در برابر تصویرش در آب میایستد و ترانهی معروف «Reflection» را میخواند، شاید یکی از صادقترین لحظات تاریخ دیزنی باشد؛ وقتی با صدایی آرام میپرسد: «چرا بازتابم کسیه که نمیشناسم؟» این سؤال فقط از زبان مولان نیست، بلکه از زبان هر کسی است که روزی مجبور شده خودش را پشت نقابی پنهان کند تا پذیرفته شود. مولان با همان نگاه غمگینش به ما یادآوری میکند که زیبایی واقعی، در صداقت با خود است، نه در لباسی که جامعه بر تنمان میکند.
اما جذابیت مولان فقط در شور درونیاش نیست، در جسارتش برای تغییر هم هست. وقتی تصمیم میگیرد لباس رزم بپوشد و به جای پدرش به جنگ برود، عملاً همهی قوانین دنیایش را زیر پا میگذارد. در صحنهی تمرین سربازها، او در ابتدا ضعیفترین است، کسی که حتی نمیتواند از تیرک بالا برود. اما مولان دستبردار نیست؛ با هوش و پشتکار، همان وزنههایی را که برای دیگران مانعاند، به ابزار صعودش تبدیل میکند. تا جایی که در نبرد کوهستان، با درایتش باعث سقوط ارتش هونها میشود؛ کاری که هیچکس حتی فرماندهاش هم قادر به انجامش نبود. در طول مسیر، مولان به ما ثابت میکند که قدرت از جنسیت نمیآید، از درون میجوشد. او نماد شجاعتی است که با زیبایی تعریف نمیشود، بلکه با اراده و باور ساخته میشود؛ قهرمانی که زرهاش از جنس فولاد نیست، از جنس روح است.
دختری که تعریف قهرمان بودن را عوض کرد
مولان از همان ابتدا نشان داد که قهرمان بودن همیشه با زره و شمشیر تعریف نمیشود. او برای افتخار، تاج یا تحسین دیگران نجنگید، بلکه برای نجات پدرش و حفظ شرافت خانوادهاش قدم در مسیری گذاشت که پر از خطر بود. در تمام لحظات، از تمرینهای طاقتفرسای اردو تا روبهرو شدن با ارتش هونها، چیزی که او را پیش میبرد، عشق و وفاداری بود. حتی وقتی در پایان امپراتور در برابرش تعظیم میکند، مولان افتخار را رد میکند و با لبخندی آرام به خانه برمیگردد. آن صحنهای که پدرش او را در آغوش میگیرد و میگوید «بزرگترین افتخار من، خود تویی» شاید زیباترین لحظهی تمام فیلم باشد؛ جایی که میفهمیم ارزش واقعی در قلب انسان است، نه در مدالها و جوایز.
در دنیایی که اغلب قدرت را با زور و پیروزی اشتباه میگیرند، مولان به ما یادآوری میکند که شجاعت واقعی یعنی خودت باشی، حتی وقتی همه چیز بر خلاف توست. او نهتنها مرزهای جنسیت و نقشهای سنتی را شکست، بلکه به نسلی از تماشاگران الهام داد که قهرمان بودن یعنی ایستادن برای آنچه درست است. شاید به همین دلیل است که بعد از گذشت سالها، هنوز هم وقتی نام مولان را میشنویم، احساسی از احترام و تحسین در دلمان زنده میشود. نظر شما چیست؟ آیا شجاعت واقعی در مبارزه است، یا در پذیرفتن خودمان همانطور که هستیم؟
منبع: مجله بازار
بررسی بازی Anno ۱۱۷؛ بهترین بازی ده سال اخیر یوبیسافت
نظرات